شلاق زدن به اسبهایی که وایساده اند و دارند فکر میکنند ممنوع!

 

.

شلاق زدن به اسبهایی که وایساده اند و دارند فکر میکنند ممنوع: این علامت برای اینست که اسبها وقتی راه نمیروند حتما خسته میباشند و وایساده اند دارند با خودشان فکر مینمایند. مثلا خود من هم بعضی وقتها که دارم از مدرسه برمیگردم خسته میشوم و وایمیستم و فکر مینمایم. بعضی وقتها هم جوب را نگاه میکنم و فکر میکنم اینچیزهایی که توی جوب هستند مثلا کشتی هستند که دارند میروند در جزیره های دور گنجهای دزدهای دریایی را پیدا بنمایند. یکبار هم از مدرسه برگشتنی نشستم لب جوب و دفتر مشقم را ورق ورق کردم و یکی یکی انداختم توی جوب که برود گنج پیدا بکند و خوشحال بشود که مامانم خیلی دعوایم کرد. باتشکر. 

.

نظرات 19 + ارسال نظر
عاطی 1391/03/25 ساعت 00:40 http://www-blogfa.blogsky.com/


:)

علیرضا 1391/03/25 ساعت 00:57

همیشه بعد از هر مملی نوشت حس گنگ بودن بهم دست میده

گنگتونم عشقه!...
ممنون علیرضا جان...

فاطمه شمیم یار 1391/03/25 ساعت 01:17

سلاممم حمید
این مملی نوشت ها رو که می خونم دلم می خواد همین الان برم به بچگیام...
با خوندنشون دلم تنگ میشه ولی دوست دارمشون این حس رو که خوب درک می کنی ..می دونم...

آره...حس آشناییه...
اصلشم همینه خب...
همزادهای دیرینه ای هستن...دوس داشتن و دلتنگی...
آدم همیشه دلش واسه اونچیزاییه تنگ میشه که دوسشون داشته...

فرشته 1391/03/25 ساعت 01:17 http://houdsa.blogfa.com

عزیزم...حمید چرا من اینارو میخونم دلم میگیره؟ قاعدتا باید طنز باشن دیگه!!

ایضا جواب کامنت بالایی (با اجازه ی فاطمه البته!)...

پروین 1391/03/25 ساعت 01:36

من هم دلم میگیره. دلم میخواد مملی دم دستم بود و بغلش میکردم و دست می کشیدم به سر نازنین و فکورش. دل این بچه خیلی بزرگه. گناه داره که انقدر می فهمه تو بچگی اش :(

آخرشو چقدر خوشگل گفتی...
مرسی پروین خانم...

صوری 1391/03/25 ساعت 06:49 http://www.soorii.blogfa.com

به مملی :همش یه طرف ٫ اون با تشکرتو عشقه
به حمید:مرسی که زود زود داری مملی نوشت میزاری اصلا آدم روح میگیره به خدا

الهه 1391/03/25 ساعت 08:25 http://khooneyedel.blogsky.com

"نشستم لب جوب و دفتر مشقم را ورق ورق کردم و یکی یکی انداختم توی جوب که برود گنج پیدا بکند و خوشحال بشود که مامانم خیلی دعوایم کرد."
میدونی چرا مامانت دعوات کرد مملی؟نه به خاطر اینکه دفتر مشق هم دیگه گرونه،نه واسه اینکه باید یه دفتر دیگه برات بخره،نه...دعوات کرد چون تو برگای اون دفتر مشق رو از گنجشون دور کردی...تو خودِ خودِ گنجی.....

چه تعبیر لطیفی...مرسی...

مملی میگه و من تصور می کنم ، انگار دارم فیلم می بینم ... فیلم سیاه و سفید قدیمی ...

مملی با کله کچل و چشمای درشت مشکی و جستجوگر با یه کیف روی کوله اش و یونیفرم طوسی که لب جوب نشسته و داره صفحه های دفتر مشقش روبه امید رسیدن به گنج به آب میده ...

بچه ها راست میگن ... این مملی نوشت ها ... دلتنگ می کنه آدم رو ...

ولی بنویسین آقا ... که بعضی دلتنگیا ... شیرین هم هست ...

آره. موافقم که بعضی دلتنگیا شیرینه ولی حسم میگه بهتره اگه میخوام ادامه داشته باشه کمی طنزش بیشتر بشه...به تجربه دیدم که نوشته های دلتنگ کننده همونطور که راحت مخاطب رو جلب میکنه ادامه دادنش خیلی زود مخاطب رو دلزده میکنه...

جزیره 1391/03/25 ساعت 10:37

اوهوم...

آلن 1391/03/25 ساعت 12:20

اتفاقن چون داره فکر میکنه ، باید کتکش زد.
چون اگه زیاد فک کنه ، امکان داره اون یوغ بردگی رو از رو دوشش برداره و دیگه به حرف اون کسی که بالا نشسته و داره ازش بیگاری میکشه ، گوش نده.

اسبی! که فک نمیکنه و راهشو میره که نیازی به کتک زدنش نیست.

اتفاقا وقتی عنوان رو نوشتم یه متنی با این مفهوم مد نظرم بود...ولی با تلاش فراوان بر وسوسه ام غلبه کردم و بر عهدم مبنی بر اینکه از این به بعد از مملی استفاده ی ابزاری-سیاسی نشه پایدار موندم!

آرشمیرزا 1391/03/25 ساعت 12:43

والا اینطور که از شواهد موجود در عکس بر می آید بیشتر معنی اش این می باشد که :
فرو کردن پا در ماتحت بارکشان ممنوع ! آنها به اندازه ی کافی بهشان فرو رفته . پس بیخودی پای خود را خسته و بدبو نفرمایید.

.

یعنی این تفاوت نگاهت رسما منو ... !

من نمیدونم چرا واسه مملی نوشتاتون حرفم نمیاد

این یه مشکل قدیمیه که با خود مملی همزاده! اگه اولین کامنتاش رو هم که برای خیلی وقت پیشه ببینی چند تا یکی به یه همچین کامنتایی برمیخوری!
به نظر بنده علت منطقی این حرف نیومدن ها اینه که چون مملی در چارچوب منطق حرف نمیزنه جواب دادن بهش به یه منطق گریزی نیاز داره...که اینم برای ما بزرگترها که به منطقی بودن گرفتاریم سخته دیگه!

....... 1391/03/25 ساعت 14:28 http://www.alefsweb.blogsky.com

کامنت به سبک دیگران (شوخی می کنم کسی جدی نگیره)
+اول (ایکون ذوق شدید بهمراه یک مدال طلا)
+اه حمید تو مرا مبردی به روزهای خوش کودکی به جوی اب زلال خنک مقابل خانه پدری که ده تایی توش شیرجه می زدیم تو چه کردی با کنون ما
+اه حمید مرسی اپم بدو بیا
+حمید خان نبینم دیگه دیر به دیر بنویسی ها وگرنه می دم کله ات رو بکنن ها
+اقا ما خانوادگی می شینیم و پست ها ی شما رو می خونیم و می خندیدم و به فکر فرو می رویم
+فقط مموندم این مملی نوشت هات رو از کجات در میاری
+حمید این مملی تا کجاها که نمی بره ادم رو
+به نظر بنده باربر مشکلات حاد جنسی اش به شکل خشم بر سر اسب بیچاره فرو میاد
+ رم نه‌تنها کار این اسب سیاه مخلص است
مردم این مملکت هم مثل خر رم می‌کنند
+ حمید خان دمت گرم ما رو بردی به هفتصد هشتصد سال قبل
+اخی حیوونی دلم براش سوخت
..............
با تشکر


مرسی! خیلی خوب بود!
مخصوصا اون دومی و آخری و یکی به آخری!

ضمنا صاحبانشونم حدس زدم ولی جهت جلوگیری از شر شدن از گفتنش خودداری میکنم! (آیکون "فهمیده نمایی!")...

ممل خوان 1391/03/25 ساعت 20:52

آقا با این کامنت جناب سه نقطه جرات نکردیم چیزی بگیم. چون هر چی ب ذهنمون رسید در یکی ازین هفلشتا مقوله قرار داشت. اما خب بازم دم شما گرم....
بچه که به بودم یکی از لذت های وصف ناشدنی زندگیم نگاه کردن به جوب های تمیز و زلال و گود کنار خیابون بود. دوس داشتم دستمو توش بشورم ولی خب جرات نمی نمودیم

شما توقعت خیلی بالا بوده! ما به این جوب کثیفا هم راضی بودیم و از توش بازی درمیاوردیم! اینی که مملی گفته واقعایکی از بازیای بچه های محل ما (و احتمالا پسرای بقیه ی محله ها!) بود. بصورت همزمان چند تا تیکه آشغال رو مینداختیم توو جوب و مثلا تا سر کوچه مسابقه میدادیم که کشتی کی زودتر به خط پایان میرسه! تازه تبصره هم میذاشتیم که اگه کشتیمون به یه صخره ای مثل پوست هندونه ای چیزی گیر کرد میتونیم نجاتش بدیم یا نه!...یادش بخیر...

ممل خوان 1391/03/26 ساعت 00:21

بیشتر پسربچه های محله ما هم این بازی رو انجام میدادن. ما فقط تماشاچی بودیم. نقشی که تا همین الانم همراهمون موند.
البته بچه های کوچه ما قایق کاغذی درست میکردن. قایقه تا به مقصد میرسید آش و لاش میشد. اون صخره پوست هندوونه رو خیلی خوب اومدی. همچین بچه ها ناراحت میشدن انگاری تایتانیک خورده به کوه یخ

نمیخوام دلداریت بدم ولی باور کن تماشاچی بودن خیلی ربطی به دختر یا پسر بودن نداره...نسل ما کلا نسل تماشا و حسرته! حالا یه روز عکسای قدیمی...یه روز کتاب...یه روزم ماهواره و دی وی دی!...

[ بدون نام ] 1391/03/26 ساعت 11:18

آقا ما عاشق این شخصیتیم...عالیه...عالیه.
دم شما واقعاً گرم بینظیرید جداً.

ممنون
آی پی خیلی آشناس! شما!؟ (آیکون "صرفا برای کنجکاوی!")...

آوا 1391/03/26 ساعت 12:40

ااااااااااااااااااااا چه باحال من اینجوری بازی رو دم
همون خونه عموم اینا همون که پل مراد خانیه
دیده بودم.اونجا کوچه ذوالفقاری ازین جوباداره
که از جلو خونشون رد میشد و درختای چیه
خدایا..چناره فک کنم اووووووووه سربه فلک
کشیده بالا سر جوب واستاده و این میوه
تیغ تیغیاش هی میومد پایین و.....القصه
من این بازیو اونجا دیدم.....دقیقا جاییکه
همیشه ننه روغنی محلشون میومد
مینشست اونجا.....ننه روغنی و اون
طرفتر و حسن بصیری طفــــــلی که
خیـــلی اذیتش می کردن بچه های
محل.......بوی چوب نجاری عموم
پیچید توفضای این پست و یاد اون
روزامون افتادم از کجا باز جامپیدم
کجا.....................شرمنده!
اسبه انگاری که گنج پیداکرده با
صاحبش ........صاف و استوار
نشستن و پیــــــش به سوی
خوشبختی...................
به مملی سلام برسونین...
پستتون محــــشر بود حمید
خان جان ..مثل همیشه...
یاحق...

خاصیت خاطره های جمعیه
اینکه انگار با زنجیر به هم وصلن
که اگه یکیشونو یادت بیاد باقیشم باهاش میاد
یجورایی هم خوبه هم نه...شاید تنهایی انقدر الان اذیتمون نمیکرد اگه مسافر قطار ته مونده های روزای باهم بودن نبودیم...

[ بدون نام ] 1391/03/26 ساعت 14:36

فکر میکنم بار اولی باشه که اینجا کامنت میذارم.اگه اجازه بدید کماکان درخفا اینجارو بخونیم.
ولی انصافاً در مقابل این مملی نازنین نتونستم هیچی نگم واقعاً شخصیت شیرینیه.

خواهش میکنم! اجازه ما هم دست شماس!
خوشحالم که دوستش داشتی...

silent 1391/03/30 ساعت 13:36 http://no-arus.blogfa.com/

یکی از خواهرزاده های من اسمش مملیه
تو وبلاگم در موردش نوشتم بچه ی باحالیه

خدا براتون نگهش داره. ایشالا زیر سایه بزرگترا خوشبخت بشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد