امروز صبح برداشتن دو تا سکه پنجاه تومنی بقیه پولم که افتاده بود کف مغازه پنج دقیقه طول کشید . آخر سر مغازه دار کمکم کرد . حس خیلی خیلی بدی بود ...
ما که از پ.س.ت.ا.ن و پ.س.ت.ا.ن داری خیری ندیدیم
خداوندا مرحمت فرما ما را ت.خ.م یا ت.خ.م گذار گردان
باشد که ارج و قرب یابیم
.
.
.
صدای ورق زدن تقویمی که هفت ماه است ورق نخورده...
صدای کشیدن دست روی میزی که هفت ماه است تمیز نشده...
و صدای آه دزد بی اقبالی که به کاهدان مغازه پیرمردی زده که هفت ماه پیش به رحمت خدا رفته...
آژانس شیشه ای - ابراهیم حاتمی کیا :
-
عباس : حاجی گلوم مِسوزه ... میشه دساتو بذاری رو گلوم ؟
کاظم : ... آخه
عباس :نِه حاجی ... همو دستارو بذار ... میخوام همینا باشه
کاظم : اصغر یه جوک برات نسخه پیچیده گفته هر چند ساعت برات تعریف کنم
عباس : ها بگو !
کاظم : یه شب تو جبهه قرار بود عملیات بشه ... میگن کیا داوطلبن ؟ ازاون جمع یه ترکه ٬ یه قزوینی ٬ یه رشتی ٬ یه لر ٬ یه فارس ٬ یه بلوچ ... عباس ؟ عباس ؟
میگویند علی نان و نمک میخورد برای همدردی با فقرا...
این روزها
نان گران شده و فقرا،نمک بر زخم پهلوی خالی از کلیه شان میزنند...
دو هزار و سیصد ریال...هنوز خوب یادم است...
که مداد رنگی بیست و چهار رنگ زیبای پشت ویترین گران بود...
آنقدر که انگشت اشاره ام خجالت کشید به بابا بگوید "آن"...
چقدر به حسرت هشت سالگیم شبیهی "رنگین کمان خانم"...