از میان تمام عربده ها و گریه ها و شیون ها و زاری هایی که داشت از روزن کوچک سقف حسینیه به سمت ملکوت بالا می رفت ٬ خداوند تنها صدای گریه رقیه کوچولو ٬ دختر سه ساله ای را
می شنید که مادرش لباس شیرخواره ها به تنش کرده بود و یکی از حاج خانم های کوچه هلالی توی تاریکی روضه ٬ پای کوچکش را لگد کرده بود ...
این محشر بود
خودش میگه به هر طرف که رو کنید روی ماهمان سوست...
یاد له شدنای سال های دور تو مشهد و قم افتادم .
الهــــــــــــــی
عالی بود
وقتی که کیامهر قدیس خدایی می کند (آیکون چشمک)
حسین را میخواستیم که هم خدا را داشته باشیم، هم خرما را...
کار که بالا گرفت، خرما را گزیدیم...
کار که بالا بگیرد: چنینایم.........
پس 72 عددی ماند، ماندگار......
کامنت "از خاک کمتریم" چقدر قشنگه
فقط
این یکی خیییلی قشنگ بود