من نمیگویم اسرا را نزنید
نمیگویم کودکان را تازیانه نزنید
نمیگویم گوشواره هارا در گوش نکشید
نمیگویم در این صحرای پر از خار کودکان را ندوانید
من فقط میگویم در این کاروان مردیست
تو را به هرچه میپرستید لااقل چشمهای او را ببندید..!
...
بی وفایی مسلک تمام آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه من گندم بود
سر حسین فاطمه هم همراه کاروان است...
|
:
م ق
اولین روز است
بی گهواره میگردد
علی ...
عالی بود
اوهوم.
چقدر درد دارد که مرد باشی و رد نگاهت برسد به نامردی ها و جز درد کشیدن کاری ازت برنیاید...
عالی بود این پست...ممنونم شادوی عزیز
یه کار زیبای دیگه از شادوی عزیز
چقدر حس داشت کلماتتون
اعتراف میکنم از این نگاه، ندیده بودم اون صحنه هارو
ممنون ازت که برداشت تازه ای بهم دادی
این پست خیلی زیبابود جناب
شادو خان جان....پستی
بود که جای هیچ گونه
حرف و سخنی رو
باقی نمیگذارد.
یاحق...
من هم چیزی نمی گویم
محشر بود.....
عالی بودپسر،ممنونم
دل نوشته ی حزینی بود...
ممنون جناب شادو خیلی زیبا بود به فکر فرو رفتم