امان از دل سجاد!


من نمیگویم اسرا را نزنید

نمیگویم کودکان را تازیانه نزنید

نمیگویم گوشواره هارا در گوش نکشید

نمیگویم در این صحرای پر از خار کودکان را ندوانید

من فقط میگویم در این کاروان مردیست

تو را به هرچه میپرستید لااقل چشمهای او را ببندید..!

...

بی وفایی مسلک تمام آن مردم بود

قیمت یوسف زهرا دو سه من گندم بود



نظرات 14 + ارسال نظر
عارفه 1391/09/05 ساعت 20:36 http://inrozha.blogsky.com/

سر حسین فاطمه هم همراه کاروان است...

mmad 1391/09/05 ساعت 20:44

|
:
م ق

اولین روز است

بی گهواره میگردد

علی ...

محدثه 1391/09/05 ساعت 22:02

عالی بود

چقدر درد دارد که مرد باشی و رد نگاهت برسد به نامردی ها و جز درد کشیدن کاری ازت برنیاید...

عالی بود این پست...ممنونم شادوی عزیز

میلاد 1391/09/06 ساعت 09:07

یه کار زیبای دیگه از شادوی عزیز

چقدر حس داشت کلماتتون

اعتراف میکنم از این نگاه، ندیده بودم اون صحنه هارو

ممنون ازت که برداشت تازه ای بهم دادی

آوا 1391/09/06 ساعت 11:40

این پست خیلی زیبابود جناب
شادو خان جان....پستی
بود که جای هیچ گونه
حرف و سخنی رو
باقی نمیگذارد.
یاحق...

حکایه 1391/09/06 ساعت 12:01 http://hekayeh.blogfa.com

من هم چیزی نمی گویم

khoshi 1391/09/06 ساعت 15:56

محشر بود.....

باران 1391/09/06 ساعت 18:45

عالی بودپسر،ممنونم

جزیره 1391/09/07 ساعت 08:37

مولود امامی 1391/09/08 ساعت 10:14

دل نوشته ی حزینی بود...

پریسا 1391/10/12 ساعت 14:41

ممنون جناب شادو خیلی زیبا بود به فکر فرو رفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد