جلوی زندان ؛ زیر آفتاب تموز ؛ به انتظار ملاقاتی التماسی .
چادر به دندان گرفته بود برای نوزادش؛ که می مکید از شیره ی جان ِ منتظر.
مرد نگهبان اما ؛ زل زده بود به گوشه ی سینه ی سفیدش
که به لطف ِ باد ِ موافق ؛ به سختی دیده می شد.