عاقبت بخیر

به این پست 

من با تو ما، ما بی تو هیچ 

جانم بیا کاری بکن، سرتا به پایم زهر شد در عقربِ این ساعتانِ مارپیچ

ای مای من، دستم نه...جانم را بگیر و بعد از آن، رَختِ سپید بوسه ات بر این تنِ بی ما بپیچ 

 
نظرات 11 + ارسال نظر

مرسی حمید....مرسی مرسی مرسی....
امروز موقع نوشتن پست هی با خودم کلنجار رفتم....یه عالمه جمله اومد و رفت و از ذهنم گذشت اما فقط آخرش به همون دوتا خط نصفه نیمه قناعت کردم....
حالا...این پستت همهٔ حرفیه که میخواستم بزنم....
یه دنیا ممنونم ازت

بودن دوستانی مثل شما اینجا غنیمته
بودن آدمایی که حرفشون حرف آدم باشه
که ته دلت بگی "پسر...منم یه وقتی میخواستم یکی مثل همینارو بگم"...
بعد بشینی پشت هم کلمه بچینی
و تهش ببینی آره...خودش بوده...

ممکنه کلمه ها فرق کنه،
ولی دردها...لذت ها...گریه ها...خنده ها...همونیه که همیشه بوده...
خیلی قبلتر از ما...و خیلی بعدتر...

عاطی 1391/02/22 ساعت 23:52 http://www-blogfa.blogsky.com/


چقدر زیبا

قضیه همون احساسات مسریه...یادته که؟
دردها...لذت ها...گریه ها...خنده ها...آره همهٔ این حسهای مشترک...خونهٔ احساس هم که دله...دلها هم که زبونشون مشترکه...حالا هر کلمه ای رو به هر زبونی بریزن بیرون،حرف،حرف دله......
شاید امروز این معادلهٔ نامعادل رو باید مینوشتم که این پست زاییده بشه....کسی چه میدونه؟همیشه یه جرقه لازمه...کاش همهٔ جرقه ها به همچین آتیشی تبدیل بشن..از اون آتیشا که نمیسوزونه...از اونا که وسط سرما به داد آدم میرسه و گرمش میکنه...یه آتیش دلخواه...مثل آتیش کنار دریا....

آره یادمه...یادش بخیر...
انقدر توو این چندوقته آدم اومده و رفته که دیگه گمون نکنم جز خودم و خودت کسی مونده باشه که اونارو به یاد بیاره...
هرچند...فرقی هم نمیکنه...اصل قصه عوض نشده و نمیشه...اونم اینه که احساسات مسری نه یه تصادف لحظه ای که یه حقیقت محکم و ماندگاره که میشه روش حساب کرد...و توو این روزایی که حتی نمیشه رو موندگار بودن بدیهی ترین چیزایی که در این لحظه هستن هم حساب کرد این حکم یه معجزه رو داره...

گلنار 1391/02/23 ساعت 01:44

و بعد از آن رخت سپید بوسه ات بر این تن بی ما بپیچ
......

تو منی من منتم
بندۀ جان و تنتم
صوفی دیر لب تو
عاشق پیراهنتم

بقیه اش اصل قضیه بود که یادم رفت !(خنده)

آوا 1391/02/23 ساعت 02:24

همان من....همان من ِ بی ما
بی تو،شاید همان بهترباشد
که چتر نبودنت تاب ِ باران ِ
چشم هایم را ندارد..
یاحق...

حامد 1391/02/23 ساعت 22:47

یعنی من عاشق این حمید شدم با این عکس العمل سریع و این همه نبوغ و خلاقیت

بعد یه چیز دیگه. خودم که سریع می خوندم متنتو اون جمله آخری رو اینطوری خوندم:
ای مای من، دستم که نه، جانم بگیر و بعد از آن، رَختِ سپید بوسه ات بر این تنِ بی ما بپیچ

- قربون شما آقا!
- " دستم که نه، جانم بگیر"...
آره...اینجوری هم میشه...قشنگم هست...مرسی

پروین 1391/02/24 ساعت 07:56

زیبا

بیوطن 1391/02/24 ساعت 08:07

گر در یمنی و با منی پیش منی
گر پیش منی و بی منی در یمنی ....




مرسی حمید
مرسی الهه...


چی بگم دیگه ...

یادش بخیر...یه معلمی داشتیم هر وقت حواسمون به درس نبود میگفت "با منی یا در یمنی!؟"...همیشه با خودم میگفتم یعنی چی اینی که میگه!...حالا معنیشو فهمیدم...
مرسی که یکی از ابهامات خیلی سال پیشمو برطرف کردی!

وااای آقا حمید معرکه بوووووود!!! چه جووور میشه گفت حس و حال عجیبی داشت... واقعا حرفی برای گفتن نیس!!! قلمتون همیشه پایدار...
من اینو دو روز پیش توو فیس گذاشتم البته اسم شما رو هم پایینش نوشتم که قانون کپی رایت رعایت بشه...

خوشحالم که دوستش داشتی
بابت کپی رایت هم مرسی!

مریم 1391/02/26 ساعت 08:32

سلام
همیشه اینجا سر می زنم و لذت می برم. ولی این دفعه این چندمین باره که میام فقط واسه خوندن چند باره این پست و مزه مزه کردن تمام کلماتش. فوق العادست. واقعا ترکیب کلمات توی این چند خط عالیه. خواستم تشکر کنم از اینکه می نویسید.

ممنون از کامنت دلگرم کننده ات
باعث افتخارمه که دوستش داشتی

فاطمه 1391/02/28 ساعت 00:35

عــــــــــــــــــــــــــــــــــالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد