پسرک هنوز گیج و منگ بود ... درد دستانش اجازه نمیداد به چیز دیگری فکر کند ... صدای باز شدن در حواس پسرک را بسمت در خیره کرد ... پرستار با خوشرویی سعی میکرد حس ترحمش را قورت دهد ... ولی لحن معصومانه ی سوال پسرک در مورد مادرش قطره ی اشکی را از بند اختیار چشمانش فراری داد ... پرستار به بهانه ی روشن کردن تلویزیون اتاق بیمارستان برگشت ، اشکش را پاک کرد و با عجله وضعیت پسرک را چک کرد و رفت ...چشمان پسرک به صفحه ی تلویزیون که بیشرمانه داشت برنامه ی طنز پخش میکرد دوخته شده بود و به مادرش فکر میکرد که قرار بود برای شب ماکارنی درست کند ولی بعد از آن تکانها جسم بی جانش را میان آوار دیده بود ...
پسرک هنوز گیج و منگ بود ... و درد دستانش اجازه نمیداد که اشکهایش را پاک کند ...
خدایا به هر کس که دوست میداری بیاموز که تابستان از زمستان گرم تر
است؛
و به هر کس که بیشتر دوست میداری بیاموز که اودکلن کار حمام را نمیکند!
پ.ن: یکی میل زده بود.
تو رو خدا فکر کن.. تا همین دیروز من جزو خواننده های همین وبلاگ بودم و آرزو داشتم یکی از
نویسنده هاشو از نزدیک ببینم و ازش امضا بگیرم !!!!
اما حالا شدم جزو نویسنده هاش
عجب بالا و پائین داره دنیا!!!!!!!!!!
نشــی اغـــــــوا بـــــــرای آب و دونت
بپــــوشون توی کوچــه سینه ؛ رونت
همه دنیـــــا به تخمت هم نیــــــرزد
که پـــول می سازه اون سولاخ ....نت
.