روسری آبی - رخشان بنی اعتماد :
کاش نیومده بودی...کاش ندیده بودمت ...
کاش زودتر اومده بودی روسری آبی ...
سینما پارادیزو - جوزپه تورناتوره
روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه شاهزاده خانمهای قلمرو اش در آنجا بودند. یکی از نگهبانان به نام بستا، دختر سلطان را دید که قشنگترین دختر آن سرزمین بود و فوری عاشقش شد. اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش بر میاد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه و بهش گفت که نمیتونه بدون اون زندگی کنه. شاهزاده خانم که تحت تاثیر عمق احساس او قرار گرفته بود به سرباز گفت : «اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوان اتاق من منتظر بمونی، بعدش مال تو میشم.» و سرباز به آنجا رفت و ایستاد! یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز ... هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو میدید اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد. بارون بارید، باد اومد، برف بارید اما اون جم نخورد. پرندهها روی سرش خرابکاری میکردن و زنبورها نیشش میزدن! پس از نود شب اون لاغر و رنگپریده شده بود؛ از درد اشک میریخت اما نمیتونست اونا رو پس بزنه. حتی دیگه نای اینو نداشت که بخوابه. شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا میکرد ... و درست در شب نود و نهم، سرباز از جاش بلند شد، صندلیشو برداشت و از اونجا رفت!
باباتو می شناختم
قدیما با آفتابه عرق می خورد
حالا "ضا"ی ولضالین نمازشو
قد اتوبان قم می کشه !
.
فیلم مادر - استاد علی حاتمی
جلالالدین : عشق سپر بلاست. مادر نگاه عاشقارو داره امروز، و امشب امید دیدار یار
غلامرضا: تازه این پلو هم، پلوی عروسیشه نه عزا
مادر میخواد عروسی کنه ، عاشقا عروسی میکنن دیگه
مادر: پُر بیراهم نمیگه بچه م . اینم خودش یه وصلته . وعده من با عزیزم امشبه ...
مارمولک - کمال تبریزی :
امروزه با 1000 تومن به آدم فحشم نمیدهن چه برسه به زن
خب این جوان ننه مرده چه کند ؟
آخه همه که امکانات فضانوردی ندارن
باور بفرمایین بنده خودم گاها ....
وسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مسافران - بهرام بیضایی :
خوبه گاهی با اینجور بهونه ها میشه قوم و خویش رو دید ! بفهمیم کی هست ؟! کی نیست !؟ بچه ها رو نمیشناسی چون بزرگ شدن ! بزرگا رو نمیشناسی ، چون پیر شدن ...
تنها دوبار زندگی می کنیم - بهنام بهزادی :
خوبی آدمای غریبه اینه که مجبور نیستن به هم دروغ بگن ...