طلوع اندامت
در غروب خورشید
و من
مسحور این لحظه ی گرگ و میش.
تابع قانونِ آرواره ها باش
که در آن :
کرسی ِ عقل پوسیدنی
و
نیش ِ عشق ماندنی ست.
بغضت را هجّی کن
تا گریه را
بهتر تلفظ کنی.
یاد تو
استمراری ترین ماضی ست
در ذهن من.
از علق ؟
یا که عشق؟
در شکِّ بین لام و شین مانده ام.
جغدی بر بام ِ دل نشست
منظره ی یک ویرانه کامل شد.
یک چشمت صفا
چشم دیگرت مروه
و سعی من در این میان
درک ِ غربت ِ نگاه ِ توست.
با هر گره
که از زلفت باز می شود
حاجت روا می شوم .
تویی و
وسعت ِ هفت آسمان
منم و
یک جفت دمپایی ابری.
در خیاطخانه ی اقیانوس
رخت عروسی می دوزند
.
بر قامت تو
از اشکهای من.