شبیه چادر نماز مادربزرگم...سپید و یک عالمه گل آبی کم رنگ...

غرق صحبتیم وقتی وارد حیاط امامزاده میشویم...
خانم سبیلوی قسمت خواهران جیغ میزند "آهای دختر! کجا!؟ بیا چادر!"...
دستش را میگیرم و میبرم پیش خانم جیغ...میگویم "خانوم...چادر داره...نگاه کن"...
با تعجب مانتوی سپیدش را برانداز میکند...میگویم "نه خانوم...چشماشو نگاه کن"...

نظرات 31 + ارسال نظر

اوووووووووووووووووول

کاش اینجا آیکون دست زدن داشت

[ بدون نام ] 1390/06/23 ساعت 19:27

مرررررسی...مرررررسی..حمید...
...لذت بردیم همی..

مامانگار 1390/06/23 ساعت 19:28

...بالایی منم..۱۲۶۱

مامانگار 1390/06/23 ساعت 19:30

..اما خدایی این عدد چهاررقمی رو ننوشتم ..خودش اومد...

خب خداروشکر! خیالم راحت شد!...اولش فکر کردم از این اعداد جادوییه و برای طلسم کردن بنده نوشته شده! (آیکون "آدم قحط بودن!")...

شیوا 1390/06/23 ساعت 19:32 http://shiva812.blogfa.com

چشمانش ....
محشر بود ...مرسی ...

هوریههههه!لذت بردیم حمید جان

فاطمه شمیم یار 1390/06/23 ساعت 19:38

سلامممم حمید عزیز
محشر بود...محشر..
میدونی یه قصه شبیه همین برای من و دخترکم پیش اومد ...مانتو و روسری سفید و عطر زده....وقت رفتن به حرم...اتفاقا منم به خانم جیغ گفتم
شاید نه به قشنگی تو....
خانوم جیغ(واقعا جیغ و پرخاشگر بود)...گفت چادر نداشتن بی احترامی به امام رضاست....و من موندم و ......یه دنیا ترس و سوال تو چشمای پاک دخترک ده ساله ام......

- سلام فاطمه
- خدا برات نگهش داره...
بزرگ که بشه خودش میفهمه...میفهمه سگهایی که دم در بستن چیزی از راز خانه نمیدونن...

پروین 1390/06/23 ساعت 19:51

چقدر لطیف بود و غمگین...
کی از دست این آدمهای جیغ رها میشویم؟
من برای گرفتن گواهی عدم سوء پیشینه قبل از آمدنم به اینجا باید میرفتیم دادگستری؟ ادارهء آگاهی؟ روپوشم بدون اغراق تا بالای مچ پایم بود و روسری ای بزرگ هم بر سرم. اما باید چادری که بهم داده بودند را سر میکردم تا بتوانم بروم تو. وقت هم نداشتیم که برویم و با چادر خودم برگردیم.
هنوز که هنوز است احساس کثیف و سنگینی آن چادر و بوی تف اش (با عرض معذرت) را فراموش نکرده ام. و احساس استیصالی که ناتوانی در برابر این حماقت ها و بددلی ها به آدم میدهد :(
این ها که چشم آدم را نمی توانند ببینند. پاکی موردنظر را در چشمهایشان برای دیدن آن ندارند.

خوش بحال شما که رفتی و خلاص شدی...
زن و مرد نداره...اینروزا این چادر اجباری روی سر همه مون سنگینی میکنه...

مریم 1390/06/23 ساعت 20:45 http://mazhomoozh.blogfa.com

پست معنی دار به این می گن!

ممنون.

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

بهش بگو غصه نخوره ، اون جماعت عادت دارن فقط با چشم سر ببینند ...

آلن 1390/06/23 ساعت 21:07

معرکه بود حمید.
به احترام خودت و این پستت ، تمام قد می ایستم.

Laahig 1390/06/23 ساعت 21:20 http://laahig.blogfa.com

محشررررررررررر بود حمید.
لایک بسیارررررررررررررر

عاطی 1390/06/23 ساعت 21:32

وای!!!

خیلی حس ش خووب بووت!

مرسی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی

عااااااااالی بود حمید...نمیدونم چی بگم دیگه....
چادر سفید گل گلی مادربزرگ....با اون عطری که هیچوقت آدم سر ازش درنمیاره...نمیدونه مال کدوم عطر یا کدوم گله...خودش یه عطر خاصه...
چشمی که مثل این چادر باشه....عجب چشمی.....

مثل عطر گل حرفات که همیشه قشنگه...مرسی

بنده با عرض شرمندگی بسیار و طلب پوزش از محضر شما و حضار گرامی اعلام میکنم که نفهمیدم!!!
اشاره به چیه؟..نجابت چشمها؟...یا رنگ آبی مردمک چشم در پیش زمینه ی سفید کره ی چشم مدنظره؟

فرقی نمیکنه...میشه هرکدوم باشه...خودت چی فکر میکنی؟

یا اشک هایی که میروند که جاری شوند...؟!!!

الهی....
خیلی.........
قشنگ بود.

محسن باقرلو 1390/06/23 ساعت 23:09

راستش منم مث تیراژه نفهمیدم ...
ولی حس خوبی بهم داد ...
هر چی باشه از قلم ابرچندضلعی بزرگ
عاشقانه های تلخ و شور نویس بلاگستان زاده شده دیگه ...

ممنونم حمید خان
به گمانم که میشه آمیزه ای از هر سه باشه...
اشک و نجابت و زیبایی..

پرده از اشک شاید !

خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از خیییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوست داشتم
عالی بووود

سیمرغ بلورین به این پست برای بهترین تعریف از حجاب

فرشته 1390/06/24 ساعت 11:41 http://surusha.blogfa.com

چقدر قشنگ گفتی حمید ...مثل همیشه کوتاه و کامل..

دکولته بانو 1390/06/24 ساعت 11:58

عزززززززززززیزم ...

الهییییییییییییی!!
واقعا زیبا بود!

نفهمیدم
دفعه بعد یادت باشه ما تا تصمیم کبری خوندیم

آخع نفهمیدن چه ربطی به شکلک قلب و عشقولانگی داره!؟...یعنی منظورت اینه که هرکی نمیفهمه عاشقه!؟...یا عاشقا نمیفهمن!؟...یا چی مثلا!؟ (آیکون "برچسب زدن!")...

حالا من اقدس قوچعلیو نگاه کن ! با خودم گقتم : آخی طفلی روشندلم بوده!!
نه خداییش چی میتونم به خودم که کلا خالی از هر حسی ام بگم!؟!

نیمه جدی بانو جان! اونی که نابیناها مربوط میشه عصای سفیده نه مانتوی سفید! تازه اونم نمیپوشن! دستشون میگیرن!

بهار(سلام تنهایی) 1390/06/25 ساعت 00:13

دیگه هیچ کس به چشمها نگاه نمیکند همه چی شده ظاهر ..

صدف 1390/06/25 ساعت 23:09 http://fereshteye-to.blogfa.com

محشر بود حمید.
اولین پستات توی این وبلاگو که خوندم خیلی حالم گرفت... بد نبود اما بیشتر ازاین چیزا ازت انتظار داشتم....
اما وقتی پستای بعد از اونو مخضوصا این پستو خوندم بعدش چشامو بستمو زیر لب گفتم وااااای محشر بود..

خوشحالم که ناامیدت نکردم...
خب به هرحال اولشه دیگه! کمی بهم فرصت بدید راه میفتم! (آیکون "استیلی!")...

عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد