تو آن دریایی بودی ،
که عشق ساحل کورت کرده بود .
خواستم از ساحل به تو نزدیک تر باشم ،
غرق شدم .
...
..
.
به سفر می روم
و خاطرات تو را می سپارم
به دست همسایه
برمی گردم و او را می بینم
که با تو در جوانی من چای می خورد
سلام...
کمان اَبرویت، خطِ ساحل
این بار که پلک زدی...
بگذار موج مُژگانت، غرقم کُنَد
در ادامه این سه پست : ۱ ، ۲ ، ۳
انگار که مارکز صد سال تنهاییش را از این شب نوشته باشد ، شبی که نوح در غروبش زاده میشود و تا سحر راهی گور ، شبی که از تاریخ اسطوره ها کش بیاید و برسد به صبح هزاره ی سوم ، شبی که شهرزاد خیالم هزار و یک افسانه ببافد برای پادشاه نگاهت ، شبی بدون تو ...