لنز های گود افتاده (داستانک)


گرونی بود ، آدم آهنی نون نداشت . شده بود "آدم آهی" ...


تقلا برای مرگ (داستانک)


- خشکی ، خشکی ، ساحل میبینم / - پس بلاخره رسیدیم ! / - بلاخره باید میرسیدیم / - اما پدر ... !؟ / - عزیزم ما حرف هامون رو قبلا زدیم ، نترس ، بذار پدرت هم آرامش داشته باشه / - دیگه وقت خداحافظیه ... / - دوستون دارم بچه ها ، همتونو ، دوستون دارم ... / - مادر ... / - منم شما رو ... / - همه ی ما دوستون داریم ، بابا من همیشه به شما افتخار میکردم ... / - منم به شماها افتخار میکردم عزیزای من ، زیاد تقلا نکنید ، نترسید ، ما هنوز کنار همیم / - بابـــــا ... مامان ... / - ...

(صبح روز بعد)

- واییی ، همه رو خبر کن ، آخه چرا باز ؟؟  /-دیوونه های لعنتی ، بگو همه بیان ، باید هلشون بدیم /- آره فکر کنم هنوز زنده ان ، باید برگردن / - نهنگای دیوونه ! ...


تیرگی (داستانک)

می ترسیدم ، از همان کودکی وحشت داشتم از تاریکی ، از هرچه که مرا به یاد شب مینداخت و کابوسهایی که لخته شده بودند بر زخم رویا های کودکی ام . همه چیزم را تاریکی از من گرفت ... پدرم را ... که قتلگاهش شب بود و قاتلش  گرگنماهای تحریک شده به رقص مهتاب ...مادرم را ... در دنیایی که تا مرگ فقط یک لیز خوردن فاصله است مگر نمی شود تاریکی زیر زمین کسی را قورت دهد ... ؟؟!! به فنا رفتند رویاهایم ... وقتی که گفتند دیوانه شده ... جنی شده ...

-دردمون بس نبود ... آخه ...  تو هم از یه طرف ...

برادرم گفت ... وقتی گفتند دیوانه شده ... گفتند و گفتند و گفتند تا که او هم گفت که "زوزه میکشیده هر شب تا چراغها را خاموش میکردیم ..." گفت که از سایه میترسیده ، از گنجه ، از زیر زمین ، از تاریکی ، گفت که التماس میکرده " ترو خدا چراغها رو خاموش نکن داداش ... من می ترسم ..به حضرت عباس ..." گفت که هلش داده ...گفت که روی زمین افتاده ...از سرش خون آمده ... .

اینها را خواهرم برایم میگفت ... همان روزی که چشمانم را باز کردم و شب بود ...تا صبح بیدار ماندم ولی باز هم شب شد... گویی تاریکی مرا قورت داده بود ... مرا و صداهارا ... صدای خواهرم را میشنیدم که  گریه میکرد و صدای برادرم را که میگفت " خودم رو نمی بخشم ... خاک بر سرم ..." .

مادرم را هم تاریکی قورت داده بود ولی او آنجا نبود ... هیچ کس اینجا نیست ...و من کنج اتاقی به گذشته فکر میکنم  ... گذشته ای که کنج اتاقش عصای سفیدی نبود ... یادش بخیر آن زمانها مجبور نبودم به خودم بفهمانم که برادرم را بخشیده ام ... .

واقعا یادش بخیر . آن روزها حتی نمی دانستم که تنهایی از تاریکی وحشتناکتر است ... .

جیگریت !


همیشه فکر میکرد این جیگر ها هستند که خر میشوند ! تا روزی که قسمتی از مجموعه ی کلاه قرمزی را دید !


اصالت


همیشه لباس ابریشمی میپوشید !

چون پدرش به هنگام مرگ به پروانه وصیت کرده بود یادش نرود که کجا بوده و به کجا رسیده !


خستگی


یک ، بام



دو ، هوا



اپیزود سوم : کف آسفالت



...


ج مثل ........

سلام...  

 

 

 

اون شب هم سهم خلوت خودم بود...

پنجره روباز کردم و آروم روی شیروونی پا گذاشتم... آروم تر بالا رفتم و جای همیشگی نشستم...

صدای دور شهر و آسمون شب....جز این آرامش انتظاری از این خلوت کده نبود... 

صدای هق هق اومد.. مث همیشه بی سرو صدا از راه رسیده و اون سر شیروونی نشسته بود...

با یه سرفه اعلام حضور کردم...هق هقشو قطع کرد و کمی سرشو برگردوند..فقط اندازه ای که بتونه از گوشه چشم منو برانداز کنه و قبل اینکه من اشکاشو ببینم...سرشو برگردوند و کمی چرخید تا حتی نیم رخش هم در محدوده دید من نباشه... 

کم پیش می اومد که با هم حرفی بزنیم...به ساکت بودنش عادت داشتم..اما به گریه هاش...نه..تا حالا ندیده بودم... 

غرق خلوت خودم بودم که صدای گریه اش بلند تر شد...

بعد چند ثانیه نگامو برگردوندم سمتشو دیدم داره تلاش می کنه چوب دستیشو بشکونه ... جرقی،شکوندش....کلی جرقه های رنگی کوچیک از محل شکستن چوب دستی بیرون زدو و زودی هم خاموش شد...بعد کلاه بزرگشو هم از سرش برداشت و سعی کرد مچاله اش کنه و با حرص تموم پرتش کرد به دورترین جایی که می تونست...با همون عصبانیت شنلش رو هم باز کرد و اونم انداخت یه طرف...بعد سریع پا شد و از ناودون پایین رفت... 

 

۲ روز بعد دیدمش... توی بازار جارو های بزرگ می فروخت...جادوگر مطرود 

 

 

 

 

گلایه



"صُب تا شب سگدو می زنم برا یه لقمه نون آخرشم هیچی که هیچی. ببین دستامو؛ این جوری میخواستی نذاری آب تو دلم تکون بخوره؟ اون وخ که باد انداختی تو غبغب و تو روی داداشام واسّادی که نمیذارم آبجیتون دس به سیا سفید بزنه فکر امروزو نکرده بودی؟ چرا ساکتی؟ بایدم روت نشه جواب بدی، اصن چی داری که بگی!

نمی دونم چه گِلی به سرم بگیرم؛ گذشت اون موقه که با صد تومن چار تا لواش میذاشتی سر سفره، الان یه ماهی قرمز دمِ مرگ هم نمیدن با این پولا! تازه باید به فکر لباس نو هم باشم برا بچه ها، با دو زار ده شاهی به خدا تاناکورا هم نمیشه خرید.. . تو ام که لَم دادی اینجا نمیگی زنم مرده س یا زنده.."


اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و از کنار سنگ قبر پا شد.. .




خم

- مفت خور مفنگی فکر کرده با هالو طرفه...

+چیــه ؟ چی شده خب ؟ نفروختیش ؟؟

- مرتیکه میگه فقط پول آهنشو میده ، باید همون موقع که گران (!) بود آبش میکردم

+خب مگه حالا حتما باید بفروشیش ؟ ناسلامتی یه زمونی تو با این عالم و آدمو حریف بودی... حیفه بخدا !

- میگی چیکار کنم پس؟ دوزار جیبم نیست ، میگی چیکار کنم ؟ هان؟ یه قرون شاهانه گرفتم دیروز همش رفت پای کلاس "پلنگ افکنی" این پسره !

+کار کن ، نه عملگی ، وسیلشو که داری ! مسافر ببر بیار خب

- نه ، حرفشم نزن ، گرز رو که برده بودم انگار داشتم ناموسمو میفروختم حالا بیام با...

(چند روز بعد)

-آقا یه نفر زابلستون ، یه نفررر زابلستون ، یه نفر ، یه نفــ... تروخدا میبینی رخش ، دیگه دوره زمونه ی ما هم گذشت ، حالا این اسکناس کاغذ پاره پشت هر پهلوونیو ... آقا زابل میری؟ بیا بالا زود بیا .

Separation


-بسه دیگه این بازیا ، دیوونم کردی

او هم خسته شده بود . صبر او هم اندازه ای داشت :

+دیوونه ؟؟ دیوونه منم که تا حالا احترامت رو نگه داشتم ، مثلا شوهرمی !

هر دو به بن بست رسیده بودیم . بی تفاوتی هم اندازه ای ... .

از یکدیگر سیر شده بودیم  ، تختخواب دونفره مان گویا دیگر کفاف ازدحام جمعیت خواسته هایمان را نمیداد ! از هم دور شدیم . من این گوشه ، او هم آن گوشه ... ولی بین زن و شوهر هم فاصله اندازه ای دارد !

آری ... هر چیزی اندازه ای دارد . محبت ، صبر ،  فاصله بین ما ، فاصله ی بین خانه و دادگاه ... حتی فاصله ی صندلی من با قاضی هم اندازه ای داشت ... و خودکاری که در دست گرفتیم و امضایی انداختیم پای آن ورقه ها که قیچی کنیم تمام  این فاصله ها ی لعنتی را ...

ولی حیف ، حیف که  آن زمان نمیدانستیم حتی جدایی هم اندازه ای دارد !!