ج مثل ........

سلام...  

 

 

 

اون شب هم سهم خلوت خودم بود...

پنجره روباز کردم و آروم روی شیروونی پا گذاشتم... آروم تر بالا رفتم و جای همیشگی نشستم...

صدای دور شهر و آسمون شب....جز این آرامش انتظاری از این خلوت کده نبود... 

صدای هق هق اومد.. مث همیشه بی سرو صدا از راه رسیده و اون سر شیروونی نشسته بود...

با یه سرفه اعلام حضور کردم...هق هقشو قطع کرد و کمی سرشو برگردوند..فقط اندازه ای که بتونه از گوشه چشم منو برانداز کنه و قبل اینکه من اشکاشو ببینم...سرشو برگردوند و کمی چرخید تا حتی نیم رخش هم در محدوده دید من نباشه... 

کم پیش می اومد که با هم حرفی بزنیم...به ساکت بودنش عادت داشتم..اما به گریه هاش...نه..تا حالا ندیده بودم... 

غرق خلوت خودم بودم که صدای گریه اش بلند تر شد...

بعد چند ثانیه نگامو برگردوندم سمتشو دیدم داره تلاش می کنه چوب دستیشو بشکونه ... جرقی،شکوندش....کلی جرقه های رنگی کوچیک از محل شکستن چوب دستی بیرون زدو و زودی هم خاموش شد...بعد کلاه بزرگشو هم از سرش برداشت و سعی کرد مچاله اش کنه و با حرص تموم پرتش کرد به دورترین جایی که می تونست...با همون عصبانیت شنلش رو هم باز کرد و اونم انداخت یه طرف...بعد سریع پا شد و از ناودون پایین رفت... 

 

۲ روز بعد دیدمش... توی بازار جارو های بزرگ می فروخت...جادوگر مطرود