خان آخر


در انتخاب غول خان هفتم حیران مانده بود !! لحظه ای به سوژه ی عالی و اسکاری (!) "جدایی رخش از رستم " اندیشید ، اما نه ، پهلوان ترین ها را هم یارای تحمل "تنهایی" نیست ... و از دیو سپید سرود ، فردوسی !



سرکوب



چشمم دو دو میزد دنبالش.دیگه کم کم اعصابم داشت خط خطی میشد که لالوی شلوغی پیداش کردم.بیخ گلوش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.محکم نگهش داشتم که یه وقت هوس سر خوردن و فرار به سرش نزنه و اونقدر توی سرش کوبیدم تا صاف و محکم و بی حرکت سر جاش ایستاد.نفس راحتی کشیدم و با سر آستین عرق پیشونی رو گرفتم.یکی دو قدم عقب گرد کردم و خوب نگاش کردم و وقتی از جای میخ مطمئن شدم قاب عکس رو روش گذاشتم..!





خنده بازار !

پسرک هنوز گیج و منگ بود ... درد دستانش اجازه نمیداد به چیز دیگری فکر کند ... صدای باز شدن در حواس پسرک را بسمت در خیره کرد ... پرستار با خوشرویی سعی میکرد حس ترحمش را قورت دهد ... ولی لحن معصومانه ی سوال پسرک در مورد مادرش قطره ی اشکی را از بند اختیار چشمانش فراری داد ... پرستار به بهانه ی روشن کردن تلویزیون اتاق بیمارستان برگشت ، اشکش را پاک کرد و با عجله وضعیت پسرک را چک کرد و رفت ...چشمان پسرک به صفحه ی تلویزیون که بیشرمانه داشت برنامه ی طنز پخش میکرد دوخته شده بود و به مادرش فکر میکرد که قرار بود برای شب ماکارنی درست کند ولی بعد از آن تکانها جسم بی جانش را میان آوار دیده بود  ...


پسرک هنوز گیج و منگ بود ... و درد دستانش اجازه نمیداد که اشکهایش را پاک کند ...

- شب تاریکیه  خانوم کوچولو!

 

 زن برگشت تا مردی که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند 

- خوب  جیگر ! تو چیکاره ای ؟‌  

دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد . فریاد  و در نهایت خر خر مرد ...  

زن تیغ جراحی را بزمین انداخت ،‌ سوار ماشینش شد و به هیکل متشنج و درهم پیچیده گفت :  

- جراح هستم ، چطور مگه؟  

 

 

 

+ منبع : مکتوب مسدود مرحوم شیرزاد طلعتی - ۳۱/۵/۱۳۸۵ 

 

یکی بود ... یکی نبود ... !!!

... علوفه ی حیوانات کم و کم تر میشد ... همه به جان هم افتاده بودند ... سگ ها به جای نگهبانی به آزار و اذیت جوجه ها میپرداختند ... پیر مرد دوره گرد خبر از زمستانی سخت آورده بود ... صاحبان زمین های کوچک همسایه هرکدام به تصرف قسمتی از مزرعه مشغول بودند ... دیگر ادای احترام به یادبود موسس مزرعه نه بخاطر احترام و اعتقاد بلکه از سر اجبار بود ... هر روز گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده میشدند ... و صاحب مزرعه از دسیسه های دشمنی خونخوار به نام گرگ با عنوان سر منشا تمامی مشکلات سخن میگفت ...

زری خانوم همانطور که با چادر گلدارش یه لنگه پا دم در نیمه باز ایستاده بود و حواسش بود که کسی نگاهش نکند با خوشحالی در را باز کرد و دوید به سمت علی کوچولو که تا در سرویس مدرسه اش رفته بود و ناگهان دوان دوان برگشته بود به سمت مادرش . زری خانم توی عوالم مادرانه اش ذوقمرگ شد که علی برگشته تا به او بوسه خداحافظی بدهد اما دریغ که علی برگشت تا ساندویچ کالباس زنگ تفریحش را که روی جا کفشی جا گذاشته بود بردارد ...  

 

پزشک قانونی

دخترک دراز کشیده بود روی تخت و داشت زار زار گریه می کرد .  

با دو دست محکم گره روسری اش را گرفته بود و اشکها از دو طرف صورتش غلت می خوردند و می آمدند پایین .  پارچه سبز رنگ روی پایش به شدت تکان می خورد .  

خانم سفید پوش پرسید : خجالت می کشی ؟ 

دختر گفت : می ترسم ... 

  

ده دقیقه بعد خانم سفید پوش زیر برگه تایید بکارت را مهر کرد و دختر به همراه پدر سیبیلویش از اتاق بیرون رفتند هر دو خوشحال ... 

 

سیب !

خسته شده بود از همه چیز ، از زندگی ... دیگر توان ادامه دادن نداشت ، دیگر نمیتوانست ، راه دیگری برایش نمانده بود ! زیر پایش را نگاهی انداخت ، بلند بــــود ... بلند ! تنش میلرزید . اما میدانست که راحت میشود . برای همیشه ! همه ی دردهایش را در کسری از ثانیه در ذهن مرور کرد ، چشمانش را بست ، سه ... دو ! و رهــا شد ........

.

.

.

ماه ها بعد داستان مرگش به همه ی کتابهای فیزیک اضافه شده بود  و دانشمندان همه از نبوغ شخصی به نام نیوتن میگفتند !

دلارام !

هر وقت نام شما به گوشم میرسد بی اختیار لرزشی تمام قلبم را فرا میگیرد ... این دل خسته ام دیگر طاقت این همه دوری را ندارد ... رویای هر شب و روزم وصال با شماست و خوشبختیم فقط در رسیدن به شما خلاصه میشود ... هر ساعت و هر لحظه که میگذرد تمام دارایی من در مقابل شما کم ارزش و ناچیزتر میشود و عشق من به شما فزون تر ... هر روز گوش به اخبار میسپارم تا طنازیتان مدهوشم کند ... چشم به بالا پایین شدنتان میدوزم و رقصتان عقل از سرم میبرد ... مطمئنم هیچ گاه نخواهم توانست که عشقم را توصیف کنم ... همینطور که شما هیچ گاه نمیتوانید حجم غم این فراق که در دلم انبار شده است را درک کنید ... مگر اینکه سرنوشت رای به رسیدن ما به یکدیگر دهد و شما متعلق به من شوید ... آن هنگام است در آغوشتان خواهم گرفت و بعد از بوسه ای صدایتان خواهم زد :

-دُلـارامممم .... !!!

پنج هزار و چهل ساعت پیش...

صدای ورق زدن تقویمی که هفت ماه است ورق نخورده... 

صدای کشیدن دست روی میزی که هفت ماه است تمیز نشده... 

و صدای آه دزد بی اقبالی که به کاهدان مغازه پیرمردی زده که هفت ماه پیش به رحمت خدا رفته...