پنج هزار و چهل ساعت پیش...

صدای ورق زدن تقویمی که هفت ماه است ورق نخورده... 

صدای کشیدن دست روی میزی که هفت ماه است تمیز نشده... 

و صدای آه دزد بی اقبالی که به کاهدان مغازه پیرمردی زده که هفت ماه پیش به رحمت خدا رفته...

نظرات 14 + ارسال نظر



خیلی قشنگ بوود!

اصن فک نمی کردم!ب دزد!ختم شه!

عالی بوود

عاطی 1390/07/17 ساعت 16:13



اول شدم!:دی


خیلی مسخره ست ک اینو بگم!ولی یاد اوون جکه افتادم ک یارو رفت دزدی ب جای گاوصندوق!آب سرد کن رو دزدید!


بی ربط بود ولی عوضش بامزه بود!...

گارسیا 1390/07/17 ساعت 16:33 http://draft77.com

تو این دوره زمونه بعیده 6-7 ماه ورثه خونه و مغازه ارث رسیده رو نفروخته باشن...روزگار گوهیه کلن.

ببشخید بی ربط بود

این از اون پستاس که خود منم عمرا بتونم براش کامنت باربط بذارم!...لذا کاملا راحت باش!...

آرشمیرزا 1390/07/17 ساعت 16:45

من یاد یه جک دیگه افتادم که دزده هیچی گیرش نمیاد و میشینه مشقای بچه ها رو خط می زنه!

این پست هیچ خیری نداشت حداقل چهار تا جک یاد دوستان انداخت!
حالا که از دست رفت بذار یکی هم ما بگیم! :
به یه بنده خدایی میگن با ماتیز جمله بساز میگه "دزد اومد خونه ما نتونست دزدی کنه گرفتیمش!"...میگن اینکه ماتیز نداشت! میگه "خب ماتیز بودیم دیگه!"...

لازم نیست همیشه پیرمرد به رحمت خدا رفته ای باشه و دزد به کاهدان زده ای...گاهی این خود ما هستیم که ورق میزنیم تقویم رومیزیمان که ماه هاست عقب مانده از تاریخ روزنامه ی روز....که گاهی دست میکشیم روی قاب عکسی که گرد و غبار روزمرگی مان تیره و تارش کرده..و تلاش میکنیم که خودمان را از پس این غبار ها...این ورق زدنها به خاطر بیاوریم..و اینجاست که ما هم درست عین آن دزد به کاهدان زده میشویم..دست خالی برمیگردیم از این همه مرور..و بی رمق و سرخورده مینشینیم روی صندلی زهوار در رفته ی رخوت همیشگی....

اینی که گفتی سختتره...
دزدِ مردم که باشی حداقل امید داری که شاید از جای بعدی دست پر برگردی...ولی دزدِ خاطرات محو خودت که باشی همیشه دستت خالیه...

آوا 1390/07/17 ساعت 16:47

واین شاید بهترین دزدی ای باشد
که این دزد کرده..شایدتنهاباری
باشد که توانسته لبخندی را
در ازای ِ گنجینه هایی که
می برد بر لبهای پیرمردِ
فراموش شده بیاورد.
و قلب خاموش ِ پیر
با نور فانوس ِ دزد
روشن شود...
یاحق...

آوا 1390/07/17 ساعت 16:56

تیراژه بانو...سیر ِ نمودار ِ سینوسی ِ
این روزها...نمی گذارد که این همه
خاک خوردگی ِ روزها را به ارمغان
بیاورد...دوره ء تناوب ِ همه ءاین
ها یکیست و تکرار و تکرارها
تکرار می شود و تا وقتی
این جابجایی ها هست
ذرات ِ زمانی در ذهن
دائما درحال حرکتند
و مرور ......ذراتِ
ذهن تا هستند
یکجانشینیشان
بی معنیست
و رکودپذیرهم
نییییییستند.
یاحق...

پس با اینحساب خاک نگرفتمونم از سر اجباره!...
ولی همینشم خوبه باز! اگه همینقدرم تکون نخوریم دیگه زخم بستر میگیریم!...

آرشمیرزا 1390/07/17 ساعت 16:56

و اما


حمید جان خط آخر یه نمه کش نیومده؟
باید یه کاریش بکنی
مختصرترش کنی
انگار دو خط رو توی یک خط ِ نفس گیر آورده باشی

مثلن آه خودش از بی اقبالیه دیگه
پس شاید بشه بی اقبال رو حذف کرد. ضمنن به کاهدان زدن خودش گویا هست که مغازه خالی بوده و توی دو خط پیش هم توضیح دادی. پس مغازه هم میشه حذف بشه :

و (صدای ) آه دزدی که به کاهدان زده بود
پیر مرد هفت ماه پیش به رحمت خدا رفته بود ....

حق با توئه ولی نمیدونم چرا اصرار داشتم و دارم که این داستانک رو توو سه تا جمله جمعش کنم (آیکون "وسواس فکری!")...
و قبول دارم که اون کلمه "بداقبال" اضافیه...ولی چون این کلمه رو دوس دارم دلم میخواست باشه...
درباره حذف کلمه "مغازه" هم رجوع شود به کامنت دو تا پایینتر تیراژه بانو خطاب به آرشمیرزا!...

آرش خان بگو یه دفعه همش و حذف کنه دیگه

به نظر من بیا همش و حذف کن
فقط یک کلمه بنویس

آه

ما بازم منظورتو می فهمیم
باور کن راس می گم

شوخی کردم
هم پست تاثیر گذار بود
هم کامنت آرش خان حرفه ای

به آرشمیرزا:
خب باید لوکیشن مشخص باشه..در اون صورت میشه این فضا هرجایی باشه...خانه..مغازه..انبار...حتی یک دفترخانه ی ساده ی ثبت اسناد...یا اینکه حدس زدن فضا رو هم میسپارین به مخاطب؟
البته با طولانی بودن خط آخر موافقم...میشد که موجزتر و کوتاه تر باشه..مثلا همون صدای آه گویای بی اقبالی دزد است...حتی میشد بعد از "هفت ماه پیش" چند نقطه گذاشت و به رحمت خدا رفته را حذف کرد....شاید این پیرمرد هفت ماه پیش به دست همان همسلولی ای کشته شده که پیش از آزادی دزد قصه ی ما چم و خم های زبلانه اش را بدرقه ی دوست در شرف آزادی اش کرد....
وای چقدر حرف زدم!...خدای پایان بندی های چند گانه شده ام این روزها...!!!..حتی زندگی را هم چند اپیزودی می بینم!

کپ کردم!...
چه روایت غریبی بود از دزد و همسلولیش و پیرمردی که هفت ماه پیش...

پروین 1390/07/17 ساعت 17:47

حیوونی پیرمرد.... حیوونی دزده...

آرشمیرزا 1390/07/18 ساعت 01:04

به تیراژه
مگه فیلمنامه س که لوکیشن معلوم باشه
دو خط اول بیانگر یه محل تعطیل شده س
حالا پیرمرد میخواد دفتردار باشه یا بقال!
مهم به کاهدان زدنه که گویای همه چیز هست و یه استعاره ی نابه برای حال و احوال همه ی ماها
با توضیح بیشتر تلخیش گرفته میشه.
البته همه ی اینها فقط یه نظره
لازم الاجرا نیستن
فقط دوست دارم این چالشها یه جاهای دیگه توی ذهنمون رو واسه نوشتن باز کنه

الان اکثر دوستان توی کامنتاشون جدی تر از پستاشون هستن . یعنی خیلی کامنتهای خوبی دارن که ارزش پست داره

نمونه ش کامنت الهه توی پست من ( نستعلیق)

یا خود شما تیراژه بانو ! توی کامنت نوشتن ذهنت بازتره و
دقیقتری ..

- اینم حرفیه...ولی به نظر من برخلاف طرح که خیال انگیز بودن زیباترش میکنه در یه داستانک باید زمان و مکان و شخصیتها از یه وضوح حداقلی برخوردار باشن...
- کامنت الهه رو خوندم...فوق العاده بود...
اگه همه بچه ها حداقل برای پستهایی که دوس دارن انقدر فکر و احساس میذاشتن حال و روز بلاگستان خیلی بهتر از این میشد...

حمید اگه اسما رو ننویسین زیر پستاتون بازم پستای تو رو میشه شناخت... همیشه پستات خاصه خودته.
راستی خونه ی نو مبارک خان داداش.

آبجی کوچیکه تعریف مارو نکنه کی تعریف کنه!؟...
مرسی (آیکون "تنیده شدن تارعنکبوت دور کمربند مخصوص حاکم بزرگ!")...

مریم 1390/07/19 ساعت 21:42 http://mazhomoozh.blogfa.com

آخی! بیچاره دزده. آقای مرحوم شده لابد روحش شاد شده که کسی نتونسته ازش چیزی برداره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد