پزشک قانونی

دخترک دراز کشیده بود روی تخت و داشت زار زار گریه می کرد .  

با دو دست محکم گره روسری اش را گرفته بود و اشکها از دو طرف صورتش غلت می خوردند و می آمدند پایین .  پارچه سبز رنگ روی پایش به شدت تکان می خورد .  

خانم سفید پوش پرسید : خجالت می کشی ؟ 

دختر گفت : می ترسم ... 

  

ده دقیقه بعد خانم سفید پوش زیر برگه تایید بکارت را مهر کرد و دختر به همراه پدر سیبیلویش از اتاق بیرون رفتند هر دو خوشحال ... 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
فرشته 1390/12/22 ساعت 08:36 http://www.houdsa.blogfa.com

بعضی حرفا بابک راحت نوشته میشه...اما وقتی میخونیش یه دنیا درد میریزه تو وجودت..

باید زن باشی که بفهمی من چی میگم...

آرشمیرزا 1390/12/22 ساعت 10:01

....
غافل از اینکه عمل ترمیم را همان پزشک قانونی سالها پیش انجام داده بود.




.

آرشمیرزا 1390/12/22 ساعت 10:37

مرد دمرو دراز کشیده بود روی تخت ؛ با قدی بلند و خوش چهره و سفید و عینکی ؛ اسمش بابک بود و داشت زار زار گریه می کرد .
با یک دست محکم دست دوستش -آرش- را گرفته بود و با دست دیگر چنگ میزد بر پارچه سبز که قسمتی از آن را با خونش قرمز کرده بود و تلفیق آن با صورت سفیدش پرچم ایران را تداعی می کرد بی نشانی از حق و خورشید ؛
آقای سفید پوش پرسید : خجالت می کشی ؟
بابک گفت : می ترسم ... می ترسم که دیگر نتوانم به کارم ادامه دهم.....

وقتی دکتر پارچه ی سبز را بالا زد ؛ چشمهایش گشاد شد ؛ گفت : بد جوری آش و لاش شده ای ! متاسفم دیگر نباید به کارت ادامه دهی.......

بابک در حالی که فشار دستهایش را زیاد کرده بود با نگاهی غمآلوده به آرش نگریست و گفت :
حق با حاجی عبدا... بود که همیشه می گفت : پسرم! پولی که از راه عقب کسب نمایی همه اش خرج درمان بواسیرت خواهد گشت !
این را گفت و پارچه ی سبز را بر صورتش کشید تا حائلی باشد میان گریه هایش با آرش ...
آرش همچنان که دست بابک را می فشرد ؛ نگاهی غضب آلوده به حقش نمود و از خود شرمسار ؛ که چگونه دوستش را از کار بیکار کرده بود؛ دست در جیبش برد و دوهزار و دویست و پنجاه تومان ( همان مبلغی که توافق کرده بودند)را زیر پارچه ی سبز گذاشت و بیمارستان را به سمت بغضهایش کوچاند و متواری شد........
.
.

کیاشاه باستانی 1390/12/22 ساعت 10:54


خاطرات سنه ۱۰۱۱ هجری حقی
دوشنبه ۱۹ ربیع الکانی :
امروز صبح که از خواب خاستیم مونیکا خاتون که دوش در جوار ما خفته بود برایمان چای قند پهلو و تخم مرغ عسلی مهیا ساخته بود از بهر طعام
چای را بر بدن زدیم که آرشمیرزا نائب السلطنه چاقالمان در حالیکه بر اسبک چوبی نشسته بود ادای تاخت در می آورد وارد حرمسرا شد و در حالیکه پیتیکو پیتیکو می کرد فریاد برآورد : بابا شاه جان ! گشنه ام
گفتم بیا اینو بخور بابایی !
پس آرشمیرزا بیامد و من چای را خوردم و او تخم ( مرغ ) مرا

آرشمیرزا 1390/12/22 ساعت 11:56

جوابیه ی خاطره ی مذکور
سه شنبه سوم محرم الکمر :

.
جای بسی مباهات و خوشوقتی دارد که بالاخره آن شاه سترگ و حق ستان ! بر عسلی بودن بیضگان همایونی معترف گشتند و این خود گواهی بر کثیرالعدم الرضایتی ِ لعبتگان بیت النساء همایونی ست که به نیابت آن شاه ِ ضعیف الکمر ! به رتق و فتق امور نسوان دربار پرداخته و پتیکو پتیکو براینم بر قوسهای دلربای درک النساء


میخواستم یه چیزی بگم راجع به پست
پاک از یادم رفت
حواس واسه آدم نمیذارین که نمیذارین!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد