پسرک هنوز گیج و منگ بود ... درد دستانش اجازه نمیداد به چیز دیگری فکر کند ... صدای باز شدن در حواس پسرک را بسمت در خیره کرد ... پرستار با خوشرویی سعی میکرد حس ترحمش را قورت دهد ... ولی لحن معصومانه ی سوال پسرک در مورد مادرش قطره ی اشکی را از بند اختیار چشمانش فراری داد ... پرستار به بهانه ی روشن کردن تلویزیون اتاق بیمارستان برگشت ، اشکش را پاک کرد و با عجله وضعیت پسرک را چک کرد و رفت ...چشمان پسرک به صفحه ی تلویزیون که بیشرمانه داشت برنامه ی طنز پخش میکرد دوخته شده بود و به مادرش فکر میکرد که قرار بود برای شب ماکارنی درست کند ولی بعد از آن تکانها جسم بی جانش را میان آوار دیده بود ...
پسرک هنوز گیج و منگ بود ... و درد دستانش اجازه نمیداد که اشکهایش را پاک کند ...
به مادرش فکر میکرد که قرار بود برای شب ماکارنی درست کند ولی بعد از آن تکانها جسم بی جانش را میان آوار دیده بود ...
.
.
.
جسمی که شاید اگر این آوارها نبود... اکنون ... در این ظلمت ِ شب... لالایی ِ شبانه را به گوش های پسرش هدیه میداد... و یا شاید... همان ماکارونی ِ شام ِ شب... یکی از بهترین شام های زندگی ِ پسرک میبود...
لعنت ب صدا و سیما!!!!
در این دنیا هیچ چیز لعنتی خودش را با ما کوک نمی کند.
علیرضا...علیرضا...
خدا کمک کنه.....
خــــــــــــــــــدا
کمک کنه......
بیخبری تلخه
میدونی؟؟؟
تــــــــلخه
علیرضا..
تلخ.....
یاحق...
وای خیلی تلخ بود این پست
خیلی درد داشت
نمیتونم بگم چقدر روم تاثیر گذاشتاین پست
دردناکه
به همین سادگی
شاید که فردایی نباشد.
اشک هایش. . . .
مادرش. . . . جسم بی جانش. . . میان آوار. . .
خیلی دردناکه ! واقعا وقتی فقط یه لحظه خودمو جای اونا میذارم اشکم سرازیر میشه! راستش تو زلزله رودبار با اینکه فاجعه تو استان ما بود ،چون سیزده ساله بودم اینقدر دردش رو نمیفهمیدم . اما الان هم بعضی ها رو میبینم که عزیزانشون رو اون موقع از دست دادن و هنوز لحظه لحظشو جلو چشمشون میبینن . فقط کافیه ساختمون با عبور یه ماشین سنگین یه تکونی بخوره تا رنگشون مثل گچ سفید بشه ،ا ز جا بپرن و خیال کنن زلزله اومده!
{خدایا تو رو قسم به همه ی خوبی ها ما رو با این چیزا امتحان نکن ! واقعا بسمونه این همه بدبختی که داریم ، دل خوش که برامون نذاشتن ، دیگه نذار این با هم بودنهامون هم که با جون کندن و تلاش شبانه روزی داریم ، از دستمون بره! } "آمین"
دختر 5 ساله ی زلزله زده، در زیر آوار دنبال عروسکش می گشت. آقای مدیر (محترم!!!)، این دختربچه تلویزیون داشت که با خنده بازار شما دلش آرام بگیرد ؟!...
علیرضا...
چقدر خوبه که میتونم صدات کنم
تو رو
"مادرم" رو
خاله رو
و بقیه رو
چه دردی داره وقتی نتونی کسی رو صدا کنی..
الان جز این نمیتونم چیز دیگه ای بگم
اما صدای بی صدای آنها که زجر میکشند را دلم میشنود
و صدای نامردها را..
سلام
فقط میتونم بگم خیلی متاسفم از اینکه اینقدر ادما نمیدونن باید چکاری انجام بدن.
داغ اذربایجان رو بیشتر میکنه نادانی این سران.......
متاسفم...
روزی هم نوبت ما می رسه. وای به روزگار ما! قراره کی به دادمون برسه؟!
شبای قدر همه علی رو صدا زدن ولی یادشون نبود چه علی ها زیر آوار رفتن.
سلام باعث تاسف شد مایه ننگ ماست خدا صبر بهش بده