- شب تاریکیه خانوم کوچولو!
زن برگشت تا مردی که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند
- خوب جیگر ! تو چیکاره ای ؟
دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد . فریاد و در نهایت خر خر مرد ...
زن تیغ جراحی را بزمین انداخت ، سوار ماشینش شد و به هیکل متشنج و درهم پیچیده گفت :
- جراح هستم ، چطور مگه؟
+ منبع : مکتوب مسدود مرحوم شیرزاد طلعتی - ۳۱/۵/۱۳۸۵
بسیار زیبا!
رووحشوون شاد!:گل
روحشون شاد . . .
مردای دنیا یکی یکی میرن به آسمون.. روحش شاد !
خدا رحمتش کند. این نوشته از دغدغه های روح بزرگش حکایت میکند برای ستمی که بعضی مردنماها به زنها روا میدارند.
یاد خاطره ای از کودکی هایم افتادم که تا بزرگتر و عاقلتر نشدم همیشه خورهء روحم بود و فکر کردن به آن ازارم میداد. فکر کنم حدودا 12-13 ساله بودم که خاله ام مرا با خودش به خرید برد. رفتیم کوجهء برلن. قشنگ شلوغی کوجه را به یاد میاورم. دو تا از دوستهای خاله ام به ما پیوستند که یکیشان دختری بسیار زیبا بود با هیکلی کمی پر با انحناهایی کاملا مشخص و چشمگیر (عفت کلام را پاس بداشتم!) شلوار بسیار تنگی پوشیده بود با بلوزی کوتاه و تا نگاه خاله ام و دوستش را دید گفت نگران نباشید تیغم را آورده ام. و من با تمام کنجکاوی کودکانه ام دیدم که یک تیغ ژیلت را تمام وقت خیلی آرام و مطمئن میان انگشتانش نگه داشته بود. شاید آخرهای خریدمان بود که مرد جوان کریهی که از کنارش رد میشد چنگ زد به سینه اش (برخلاف نگرانی دیگران برای باسنش) و دختر نمیدانید با چه آرامش و تبحری تیغ را کشید به کنارهء رانش. خون ریخت روی پاچه های شلوارش و دختر حتی نگاه هم نکرد. من نزدیک بود فریاد بکشم که مهربانانه همان دستش را با ملاطفت تمام کشید روی موهایم و با آرامترین صدای ممکن گفت چی شده عزیزم؟ ناراحت نباش و مرا کشید و برد و فریادهای مرد پشت سرمان ادامه داشت. هیج کس فکر نمیکنم فهمید چه شد. و من مدتها طول کشید تا به این باور رسیدم که اگر دخترک این حق را داشته که هر طوری دلش میخواسته لباس بپوشد این حق را هم داشته که از حریم خودش و بدنش دربرابر ناپاکان هرطوری که دلش میخواسته دفاع کند.
خدا رحمتشون کنه ..روحشون قرین آرامش ...