سرکوب



چشمم دو دو میزد دنبالش.دیگه کم کم اعصابم داشت خط خطی میشد که لالوی شلوغی پیداش کردم.بیخ گلوش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.محکم نگهش داشتم که یه وقت هوس سر خوردن و فرار به سرش نزنه و اونقدر توی سرش کوبیدم تا صاف و محکم و بی حرکت سر جاش ایستاد.نفس راحتی کشیدم و با سر آستین عرق پیشونی رو گرفتم.یکی دو قدم عقب گرد کردم و خوب نگاش کردم و وقتی از جای میخ مطمئن شدم قاب عکس رو روش گذاشتم..!





نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا 1391/10/06 ساعت 23:53

بدک نبود
البته من خیلی دوست دارم این بخش "داستانک" رو

ضعیف بودنش رو قبول دارم و صرفا بابت علاقه ی شخصی انتخابش کردم

من هم دوسش دارم، امیدوارم بهتر بتونم بنویسم توی این بخش

طـ ـودی 1391/10/07 ساعت 00:50

من دوستش داشتم ولــی

ای جانم طودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد