نچ. به محشریه پست قبلت نبودبه هرحال عزیزم یکی هم باید انتقاد کنه اون هم سازنده یا نه؟!
یعنی میدونی فک میکنم شما این پستو بهتر از اینا میتونستی بیانش کنی. یعنی توش یه نکته ی ظریفی میگفتی که باز مخاطبتو مجبور به تحسین میکزدی. بعضی از پستای این وبلاگ که البته اکثریت رو تشکیل میدن همینجورین ادم ناخواسته کیف میکنه دیگه
ممنون از لطفت ولی داستانک با طرح یه فرقایی داره اینجا هم جای خوبی برای تمرینه.
تموز=تابستان این داستان نیست واقعیت جامعه ی ماست که هر روز در گوشه ای و به طریقی اجرا میشود فقط کنجکاوم بدانم جرم "مرد" آن زن نوزاد در آغوش چه بوده؟ نکند او هم....؟! نه..اگر اینچنین بود آن زن ملتمسانه ملاقاتش را خواهش نمیکرد شاید هم خب ..چاره ای نداشته...مرام بیشتر زنهای سرزمین ما را اینچنین نگاشته اند.
همین که فکرت به جایی دیگه مشغول شده و رفتی انور در زندان! خیلی خوبه ؛ قرار نیست همه چیز روایت بشه.
دقیقا من هم مثه الن فک کردم نکته ی پست دید زدن نگهبان بوده که خب از بس شنیدم و دیدم دیگه برام یه چیز خیلی معمولی شده ، انگار مثلا اگه یه جایی دیگه همچین ادمیایی نباشن باید تعجب کرد،نگو خاطره شخصی بوده به گفته ی برادر قدیسمان
اون نوزاد در چه حاله میترسم مامانش بچاد مثه کیامهر سینه ش چرکی بشه اون نتونه شیر بخوره باید بره از کیا دواهاشو بگیره یکی هم پیدا کنیم بیاد این چندروزه به بچچه شیر بده سربازه نکته انحرافیشه
Don'h worry about them dudel I can take care of breast-feeding !l
اومده بودم درباره این داستانک چیزی بنویسم از جنس بغضی که تووش هست (یا فکر میکردم که هست)...ولی فضای کامنتای اینجارو دیدم بیخیال شدم... یادم باشه از این به بعد اول کامنتمو بذارم بعد بقیه کامنتارو بخونم که دیگه پشیمونی فایده نداشته باشه (الان باید علامت تعجب بذارم ته جمله؟)...
اتفاقن میخواستم این پستو یه تو تقدیم کنم حمید جان! ولی دیدم اینجا از این رسما نداره و یه جورایی نون به هم قرض دادن تداعی میشه. خیلی خوشحالم که تو لااقل بغضشو دیدی ! توی موضوعات وبلاگ قسمت داستانک رو هم اضافه کن . تو خیلی خوب می تونی داستانک بنویسی. اینو مطمئنم. کار تیمی و گروهی همینه داداشم ! تو سرت توو کار خودت باشه و به قول اون قداره کش توی داش آکل که به کاکارستم میگفت : کاری به بقیه ش نداشته باش طوطیتو هوا کن. ( یه چیز توی همین مایه ها) تجربه ی خیلی خوبیه . اینهمه تضاد آرا و ذائقه به جاهای خیلی خوبی میرسونه این وبلاگو. نیازی هم نیس چشماتو ببندی ! فقط مسیر خودتو برو. فدای تو!
هرچند...اینم خودش تمرینیه...اینکه وقتی قبول کردی با چند نفر همخونه باشی باید چشم بستن به چیزایی که دوس نداری رو هم یاد بگیری...چون اینجا فقط خونه تو نیست...
- ممنون آرشمیرزا جان!...به قبل و بعد نوشتش چیکار دارم؟ همین جوابی که دادی بسه واسه اینکه افتخارم باشه یکی مثل تو یه نوشته ای مثل این رو تقدیمم کرده...ممنونم و دم شما گرم...
- "تضاد آرا و ذائقه"... خداییش تو که فهمیدی منظور من این نبود...منم که فهمیدم تو فهمیدی که منظورم این نبوده...دیگه باقیش چه اهمیتی داره...
- درباره اضافه کردن داستانک به موضوعات وبلاگ نیز اطاعت امر شد! رفرش پیلیز!... فقط بیزحمت اگه لازم دونستی و دلت خواست عنوانشو عوض کن...
چقدر متنفرم از این مردای نامردی که توانایی کنترل چششون در مغزشون شکل نگرفته!!!
چقدر آدم باید پست باشه؟!!
مسیر ِ موافق رو بد انتخاب کرده . همین!
فقط یه کلمه توو ذهنم میاد: چندش آور.
به هر حال همه ی ما گاهی مثه این نگهبانه میشیم دیگه.
بده خیلی بده ...
لایک به کامنت رها ..
تموز یعنی چی؟
نچ. به محشریه پست قبلت نبودبه هرحال عزیزم یکی هم باید انتقاد کنه اون هم سازنده یا نه؟!
یعنی میدونی فک میکنم شما این پستو بهتر از اینا میتونستی بیانش کنی. یعنی توش یه نکته ی ظریفی میگفتی که باز مخاطبتو مجبور به تحسین میکزدی. بعضی از پستای این وبلاگ که البته اکثریت رو تشکیل میدن همینجورین ادم ناخواسته کیف میکنه دیگه
ممنون از لطفت
ولی داستانک با طرح یه فرقایی داره
اینجا هم جای خوبی برای تمرینه.
باد موافق؟؟
همیشه اینجور جاها باد مخالف میشه. باز هم خوبه که باد این دفعه طرف زن بوده.
ملاقاتی التماسی یعنی چی؟
یعنی این زن نسبتی با ملاقاتون الیه نداشته و باید با التماس میرفته و اینکه اون بچه شاید . . .
داستانکتون یه رمان بود هاااا
گره هاشو باید خودت پیدا کنی ویا حتی تصور کنی
اینا یه مشت تصویرن
تموز=تابستان
این داستان نیست
واقعیت جامعه ی ماست
که هر روز در گوشه ای و به طریقی اجرا میشود
فقط کنجکاوم بدانم جرم "مرد" آن زن نوزاد در آغوش چه بوده؟
نکند او هم....؟!
نه..اگر اینچنین بود آن زن ملتمسانه ملاقاتش را خواهش نمیکرد
شاید هم خب ..چاره ای نداشته...مرام بیشتر زنهای سرزمین ما را اینچنین نگاشته اند.
همین که فکرت به جایی دیگه مشغول شده و رفتی انور در زندان!
خیلی خوبه ؛ قرار نیست همه چیز روایت بشه.
وای آقا آرش
خیلی دوست داشتم از زندگی خصوصیتون بیشتر بدونم
مرسی که این خاطره قشنگ رو از سربازیتون رو تعریف کردید
بلا گرفته هیز
قربونت برم من ناز ناز
حالا سرفرصت خصوصیات بیشتری از خودمو درمیونت میذارم
تعجبی نداره! زیادن
یعنی نکته پست ، همون دید زدن نگهبان بوده ؟
آره خب ! سربازه خیلی دلی اومده جلو و «واو»شو قایم کرده بوده!!
ای قربانتان بروم من !!
این وبلاگ که به لطف وجود کیامهرخان و آرش گرامی شد "وقایع اتفاقیه" !!
ما هم که لابد تلخک درباریم!!!
خدا بگم چه کار کنه این علیرضا رو....
دمتان گرم عزیزان
قربان شما.
تلخ بود مثل واقعیت...
اهوم
خیلی باحال بود بابک
نسخه ای که برات نوشتم ظاهرا افاقه کرده و حالت بهتر شده!!!
دقیقا من هم مثه الن فک کردم نکته ی پست دید زدن نگهبان بوده که خب از بس شنیدم و دیدم دیگه برام یه چیز خیلی معمولی شده ، انگار مثلا اگه یه جایی دیگه همچین ادمیایی نباشن باید تعجب کرد،نگو خاطره شخصی بوده به گفته ی برادر قدیسمان
از باد موافق چه خبر؟
همیشه همه ی ما منتظر یک باد موافقیم
زن که به التماس منتظر ملاقاته
مردی که به عمد لفتش میده تا همچنان باد موافق بوزه
کلن مسیری که ما برای بادموافق توی زندگیمون ؛ متصوریم .......
باد موافقم آرزوست...
ینی میخوای چادر به دندون بگیرم و به بابک شیر بدم ؟
افاقه کرده دکتر
افاقه کرده
در ضمن با تیراژه بانو موافقم
خدا چیکارت نکنه علیرضا
اون نوزاد در چه حاله میترسم مامانش بچاد مثه کیامهر سینه ش چرکی بشه اون نتونه شیر بخوره باید بره از کیا دواهاشو بگیره یکی هم پیدا کنیم بیاد این چندروزه به بچچه شیر بده
سربازه نکته انحرافیشه
Don'h worry about them dudel
I can take care of breast-feeding !l
مردی ک گناهکار بیوفته زندان!اصن نباس ب بچه ش (نوزاد!)شیر داد ک بزرگ شه و بشه مثه باباش!یا در نبوود پدرش و یادو خاطراتش بازم بشه مثه باباش!:دی
والاااااا
حالا اگه بی گناه رفته باشه ک ی چیزی!!!!
ایشالا خدا هم با آقای سرباز یک صحبت!درس حسابی میکند!:دی!آمیــــن!
خدا بگم چکارت نکنه آمیرزا!منظورم باد موافق تو زندگی بود!
آخه شیر داغ واسه سینه ش خوبه!
ناراحت کننده اس...
اما به نظرم نه اشکال از نگهبان نه از باد ...
اشکال از حیاست که تو این مملکت یاد کسی ندادن...
خوبه سفید نیستیم!
خوب میتونی چادر سفید سرت کنی!!!
خو سفید بوده چشمش خورده تو اون همه سیاهی... - ته خوش بین انگاری!-
چی بگم ولله
چشم و گوش دریده ی منو باز نکنین.
هررررررررررررررررر به من ومن
اومده بودم درباره این داستانک چیزی بنویسم از جنس بغضی که تووش هست (یا فکر میکردم که هست)...ولی فضای کامنتای اینجارو دیدم بیخیال شدم...
یادم باشه از این به بعد اول کامنتمو بذارم بعد بقیه کامنتارو بخونم که دیگه پشیمونی فایده نداشته باشه (الان باید علامت تعجب بذارم ته جمله؟)...
اتفاقن میخواستم این پستو یه تو تقدیم کنم حمید جان!
ولی دیدم اینجا از این رسما نداره و یه جورایی نون به هم قرض دادن تداعی میشه.
خیلی خوشحالم که تو لااقل بغضشو دیدی ! توی موضوعات وبلاگ قسمت داستانک رو هم اضافه کن .
تو خیلی خوب می تونی داستانک بنویسی. اینو مطمئنم.
کار تیمی و گروهی همینه داداشم ! تو سرت توو کار خودت باشه و به قول اون قداره کش توی داش آکل که به کاکارستم میگفت : کاری به بقیه ش نداشته باش طوطیتو هوا کن. ( یه چیز توی همین مایه ها)
تجربه ی خیلی خوبیه . اینهمه تضاد آرا و ذائقه به جاهای خیلی خوبی میرسونه این وبلاگو.
نیازی هم نیس چشماتو ببندی ! فقط مسیر خودتو برو.
فدای تو!
هرچند...اینم خودش تمرینیه...اینکه وقتی قبول کردی با چند نفر همخونه باشی باید چشم بستن به چیزایی که دوس نداری رو هم یاد بگیری...چون اینجا فقط خونه تو نیست...
آفتاب تموز.........لطف باد موافق
حیرانی ِ زن منتظر.......زندانی ِ
متتظر.. نوزاد ِ منتظر ِ شیرهء
جان منتظر ِ دل نگران.....
نگهبان ِ منتظر ِ ناموس ِ
زندانی ِ منتظر......
حس ِ مششترک ِ
لعنتی ای ازنوع
انتظار......اما
با باطن های
متفاااااوت
وظاهری
یکسان
یاحق...
آره دقیقن.
- ممنون آرشمیرزا جان!...به قبل و بعد نوشتش چیکار دارم؟ همین جوابی که دادی بسه واسه اینکه افتخارم باشه یکی مثل تو یه نوشته ای مثل این رو تقدیمم کرده...ممنونم و دم شما گرم...
- "تضاد آرا و ذائقه"...
خداییش تو که فهمیدی منظور من این نبود...منم که فهمیدم تو فهمیدی که منظورم این نبوده...دیگه باقیش چه اهمیتی داره...
- درباره اضافه کردن داستانک به موضوعات وبلاگ نیز اطاعت امر شد! رفرش پیلیز!...
فقط بیزحمت اگه لازم دونستی و دلت خواست عنوانشو عوض کن...
دست شما مرسی.
دزدی از اثر کسی تنها با عوض کردن فعل انفعالاتش درست نیست بچه ..