روبان مشکی پرکلاغی...گوشه عکس مردی که هیچوقت به خانه اش نرسید...

دو هزار و سیصد ریال...هنوز خوب یادم است...

که مداد رنگی بیست و چهار رنگ زیبای پشت ویترین گران بود... 

آنقدر که انگشت اشاره ام خجالت کشید به بابا بگوید "آن"... 

چقدر به حسرت هشت سالگیم شبیهی "رنگین کمان خانم"...

نظرات 31 + ارسال نظر

به هموبلاگیها و دوستانی که اینجارو میخونن:

شاید کسی انتظار عذرخواهی و توضیح نداشته باشه ولی بر خودم وظیفه میدونم که بابت این چند وقتی که در دانه های ریز حرف نبودم عذرخواهی کنم...وقتی آدم دست رفاقت میده نباید وسطش کم بیاره ولی چه کنم که اینروزا دلم به حرف زدن نیست...

به امید روزی که تک اتاق کوچک اینروزای دانه های ریز حرف خانه ای بشه بشه با حوض فیروزه ای پر ماهیهای سرخ و حیاط آبپاشی شده...با هزار اتاق دور و برش که توو هر کدوم زیر هر کرسی یه سینه قصه بدون غصه باشه و هندوانه قرمز و آجیل شب چره...

از دوستانی که نمیذارن چراغ این خونه خاموش بشه ممنونم...دلتون قد یه عالم بهار تازه...لبخندتون قد یه دنیا چشمه شیرین...و لطفتون قد یه آسمون مدام...

اینو پاییز دو سال پیش توو وبلاگ قبلیم نوشته بودم...
پی نوشت پست "فتبارک الله دشت نیلوفر"...
تکراری بودنشو به تکراری بودن احوال اینروزام ببخشید...

اشکان 1390/07/16 ساعت 11:34 http://tashkan.blogsky.com/

یادش به خیر
کلاس دوم که بودم مامانم برام جایزه خرید: یه جعبه مداد رنگی ی۲۴ رنگ

پس هشت سالت بوده...
حالا چیا کشیدی باهاش؟...
آبی هاش روی کاغذ اونقدری که عکسش روی قاب فلزی بود خوش رنگ بود؟...

آرشمیرزا 1390/07/16 ساعت 11:47

تکراریش هم خوبه
خیلی خوبه
داستانکه دیگه
چرا نبردیش توی موضوع بندی داستانک؟
این هشت سالگیم یه نمه اذیتم میکنه
از نظر وزنی
جاش انگار اینجا نیست.
اگه شبیهی رو بعد هشت سالگیم بیاری بنظرم بهتر میشه
رنگین کمان خانم هم اگه بشه رنگین کمان بانو شاید بهتر باشه . چون خانم که میگی دهنت هم بسته میشه ؛ انگار یه نقطه گذاشتی و تمام.
ولی بانو که می گی نفست قطع نمیشه و با این سه نقطه که آخرش گذاشتی بیشتر همخونی داره و میشه توو مایه های حکایت همچنان باقی ست ......
آخه حسرت که تمومی نداره.

- قبل از هر چیز باید اینو بگم که خیلی خوشحالم یکی مثل تو در جمعمون هست...کسی که سالها تجربه در این زمینه داره و در نقدهاش به نکته های تخصصی و کاربردی ای اشاره میکنی که حکم کلاس درس داره برای امثال منی که تازه این سبک نوشتن رو شروع کردن...اگه این نقدها جدی تر گرفته بشه و ادامه داشته باشه قطعا به حرفه ای شدن دانه های ریز حرف کمک میکنه...
- اتفاقا توو فکرم اومد که توو موضوع بندی "داستانک" قرارش بدم ولی پشیمون شدم...چون لحنش لحن یه داستانک نیست...مضاف بر اینکه داستانک در ادبیات ما از اون گونه های نسبتا جدیدیه که هنوز استاندارد مشخصی نداره و ترجیح میدم تا وقتی انقدری داستانک نخوندم که بهش مسلط بشم بااحتیاط باهاش برخورد کنم...
- درباره جابجایی کلمه "شبیهی" موافقم...اصلاح شد...ولی "بانو" یجوریه...زیادی شاعرانه میشه...احساس میکنم یک دست بودنش رو به هم میزنه...
----------------------------------------------------------------------------
و...آره...حسرت تمومی نداره...هیچوقت...

آرشمیرزا 1390/07/16 ساعت 11:48

ضمنن عنوانت هم خودش یه طرح خیلی خوبیه.

من زیاد دور و ور نقاشی و مداد رنگی نبودم ولی یادمه همیشه مدادرنگی هام ۱۲ تایی بود وجعبهشون کاغذی .همیشه از اون ۲۴ تایی های جعبه فلزی دوست داشتم ولی نداشتم از اونا که هررنگش چند مدله مثلا ۴ نوع رنگ ابی داره...الان داداشم از اونا داره همیشه یه جوری بشون نگاه میکنم...نگاه عقده وحسرت...دیگه جرات ندارم باشون نقاشی کنم...

از نسل ما نیستی...ولی حسرتهات شبیه حسرتهای نسل ماست...
به امید روزی که حسرت بزرگ هیچ بچه ای انقدر کوچک نباشه...

به هموبلاگیها:

داشتم عناوین مطالب وبلاگ رو مرور میکردم به نکته ای برخوردم که بد ندیدم مطرحش کنم...و اونم اینکه دانه های ریز حرف خیلی زودتر از اونچیزی که باید داره سرد میشه...چیزی از یکماهگیش نمیگذره ولی جوری نزول کرده که اگه اینجوری ادامه بدیم تا آخر سال هم دوام نمیاره!: اینارو ببینید:

15 شهریور 1390 : ۴ پست
16 شهریور 1390 : ۴ پست
17 شهریور 1390 : 5 پست
18 شهریور 1390 : 2 پست
19 شهریور 1390 : ۴ پست
20 شهریور 1390 : 5 پست
21 شهریور 1390 : 6 پست
22 شهریور 1390 : 3 پست
23 شهریور 1390 : 4 پست
24 شهریور 1390 : 2 پست
25 شهریور 1390 : 3 پست
26 شهریور 1390 : ۴ پست
27 شهریور 1390 : 6 پست
28 شهریور 1390 : 5 پست
29 شهریور 1390 : 5 پست
30 شهریور 1390 : 6 پست
31 شهریور 1390 : 3 پست
1 مهر1390 : 3 پست
2 مهر1390 : 3 پست
3 مهر1390 : 3 پست
4 مهر1390 : 6 پست
5 مهر1390 : ۴ پست
6 مهر1390 : 5 پست
7 مهر1390 : 3 پست
8 مهر1390 : 3 پست
9 مهر1390 : 3 پست
10 مهر1390 : 3 پست
11 مهر1390 : 6 پست
12 مهر1390 : 2 پست
13 مهر1390 : 2 پست
14 مهر1390 : 3 پست
15 مهر1390 : 1 پست

دو هفته اول 72 پست و دو هفته دوم 52 پست!...
یعنی چیزی حدود 30% کاهش در پستها...
با این روند ریزش مخاطبین وبلاگ هم کاملا طبیعیه...نشون به اون نشون که به استناد نمودار در 10 روز اخیر بازدیدهای وبلاگ حتی به حد متوسط بازدیدها از شروع تا امروز هم نرسیده:

http://www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=2283761

اصلا جالب نیست که این حرکت مبارک انقدر زود افول کنه...
پیشنهاد شما چیه؟...

بیوطن 1390/07/16 ساعت 13:20

حسرت منم دقیقا همین بود وختی به خاطر ارزونی و دیر تموم شدن مدادهام همشون از مداد شمعی هیا ۶ رنگ چرب و چیلی بود



اشکمون رو در نیار پسر

راضی به اشکاتون نیستیم...
بیخیال حسرتها...
امروز رو دریاب و نذار یه بیست و چهار رنگ دیگه حسرتت بشه...

بیوطن 1390/07/16 ساعت 13:23

اگه افتخار بدید منم میشم یکی مینیمال نویساتون بلدم نباشم به خاطر روی ماه تو یاد میگیرم ...آرزو دارم خوووو

توو وبلاگ خودت خصوصی جواب میدم

بیوطن 1390/07/16 ساعت 13:25

نه بیخیال داداش حمید یاد پست محسن افتادم همون کهکشانی ها
ما تو این حد نیستیم

نفرمایید قربان! حالا اون بچگی کرد یه چیزی بهمون چسبوند شما چرا باور کردی!؟ (آیکون "یه چیزی چسباندن!")...

آرشمیرزا 1390/07/16 ساعت 13:36

اصلن دنبال این نباش که استاندارد داستانک برات مشخص بشه .
اگه خودت فکر می کنی داستانکه پس حتمن هست
طرح و داستانک و از این قبیل نوشته ها تا وقتی تعریف و استاندارد ندارن متولی هم نخواهند داشت
ولی اگه متولی و مدعی پیدا کنن دیگه فاتحه ش خونده س .

منظورتو میفهمم ولی بالاخره باید یه استانداردهایی رو رعایت کرد...
مثل همین "طرح" که خودت در تعریفش از لزوم "کشف" گفتی...
رعایت نکردن پایه ها کار رو از اصلش دور میکنه...مثل اینکه غزل بگی ولی قافیه نداشته باشه! ممکنه قشنگ باشه ولی قطعا دیگه غزل نیست...

آرشمیرزا 1390/07/16 ساعت 13:39

در مورد آنالیز وبلاگ و سیر نزولیش هم باید بگم
نباید این انگیزه بشه مه فقط تعداد پستها بره بالا
دیدمون باید کیفیتی هم باشه
پیشنهاد من جذب ِ نویسنده های جدیده که سطح وبلاگ رو هم بالاتر ببره و رقابت کیفیتی منجر به نوع کمیتی ش هم خواهد شد. با چند نفری هم صجبت کردم .

- نه! اونکه فقط رو تعداد کار کنیم که میشه توو مایه های سنگ خورد کردن زندانیهای زمون آوریل دالتون!...منظورم این بود که کم شدن تعداد پستها اقبال مخاطبهارو کم میکنه...مخاطب از همچین جایی انتظار داره هر وقت که سر میزنه یه چیز تازه ببینه...وبلاگی که مخاطبش ریزش داشته باشه دیر یا زود میمیره...به نظر من در جایی مثل دانه های ریز حرف صد تا پست متوسط بیشتر از پنجاه تا پست شاهکار ارزش داره...
- با اضافه شدن نویسنده جدید خوب موافقم...نمیدونم به کیا پیشنهاد دادی ولی چون میدونم هم کیفیت نوشته ها برات مهمه و هم خراب نشدن جو دوستانه مون برات اهمیت داره از ملحق شدن کسی که تو دعوت کردی پشیمون نخواهیم شد...امیدوارم کسانی که باهاشون صحبت کردی قبول کنن و به زودی به جمعمون اضافه بشن...

سلام حمید خان
حسرت های بچگی های من اونقدر زیادن که سیاهی لشگر مردم این روزهایم هم کفاف نمیدهند یادآوریشان را....بگذریم..

خوب میفهمم تفاوت بانو و خانم را..."بانو" همان قدر رویایی است و ماورایی و اساطیری که "خانم" زمینی است اگر بشود دست یافتنی..البته اگر بشود!

و چه خوب که آن روزهای اول..همان روزها که با علیرضا در مورد این وبلاگ حرف میزدیم دل دل کردنهای دخترانه ی من راه به جایی نبرد پیش شهامت پسرانه ی علیرضا..."واو" های مکررم مرددش نکرد برای دعوت از شما بزرگان که هرکدام یلی بودید و هستید...این وبلاگ خیلی چیزها برایم به ارمغان داشت...یکی اش همین شاگردی کردن ها...و البته چیزهای دیگری که حالا گفتنی نیست...شاید روزی گفتمشان..

و اما در مورد این خنکای پاییزی که دامن گیر وبلاگ شده...طبیعیست که هر پدیده ای در آغاز بسیار پرشور و حرارت تر مینماید برای ذهن و حوصله ی ما آدمها..تا برسند روزهای تکرار و عادت و یکنواختی و بی انگیزگی...وبلاگ نویسی هم استثنا نیست...
با دعوت نویسنده ی جدید موافقم..و اینکه اینکار دوره ای انجام شود...مثل خون تازه ای که تزریق میشود به یک کالبد که در جریان روزمرگی کم خون شده...
ولی نه با فراخوان عمومی...چرا که این روش جز اینکه دلخوری پیش بیاورد فایده ای ندارد...عده ای اشتیاق همکاری نشان خواهند داد و احتمالا عذر جمع کثیریشان خواسته خواهد شد و مغموم و دلخور با کلماتی سنگین سردیشان را بدرقه ی راهمان خواهند کرد..و احتمالا آنها که "آن" مورد نظر را دارند طبق معمول داوطلب نخواهند شد!...به نظرم خود نویسندگان فعلی وبلاگ ها را مروری کنند و کسانی را که از نظر قالب و بنیه ی قلمی مناسب میبینند مشخص کنند و کما فی السابق به همان روش دعوت کردن از طریق کامنت خصوصی فرا بخوانیمشان باشد که پذیرا باشند!

- "خوب میفهمم تفاوت بانو و خانم را"...
چقدر اینو خوب گفتی...انقدر که با خوندنش...
باید یه فکری به حال اینروزام کنم...زود چشمام پر میشه...
خوب نیست آدم انقدر چشماش زود پر بشه!...خوب نیست آدم انقدر دلش زود بگیره...
-------------------------
- شما اسم نبردی ولی ما از خداخواسته به خودمون گرفتیم!...نفرمایید! قابل اینهمه تحویل گرفته شدن نیستیم واللا! (آیکون "خدا پروانه رو شناخت شاخ بهش نداد!")...
- آره...این روشی که گفتی به صلح و دوستی نزدیکتره!...

گلنار 1390/07/16 ساعت 14:36

چه نازنینست
این حسرتهای زلالت...

مامانگار 1390/07/16 ساعت 15:47

...صاف...صاف...
...پاک...پاک....
...سیاه..سفید..خاکستری..
...خیلی عاااااالی حمیدجان...

اتفاقا کشیده ترین "وااااااو" ها رو وقتی تو چت برای علیرضا نوشتم که اسم شما و آرشمیرزا رو تایپ کرد!
اینو گفتم که بدونین بی راه به خودتون نگرفتین حرف منو!
اشکی شدن چشم ها همیشه هم بد نیست..اگه پشت این بارون.. آفتاب که نه..ولی ته رنگی از نور و روشنایی... افق خیالت..دل و زندگی ات را..میزبان "رنگین کمان خانم" ی کند...یا شاید هم میزبان اوست.."مهمان "ات کند به حضورش..

جایی بارون بعدش رنگین کمونه که بعدش یه آفتاب باشه...
نه مثل فردای طوفان نوح که شش هزار سال باران باشه...

پی جواب کامنت نوشت!: جفت هم نشدیم که لااقل نوح سوارمون کنه!...

عاطی 1390/07/16 ساعت 18:05



جمله ی آخر!خیلی بد بوود!!!البته از نظر حسی!!!

خیلی قشنگ بوود!


ایول حمید این پستت تز پست بعدی وبلاگم شد فقط میتونم بگم :

رنگ سال گذشته را داشت همه لحظه های امسالم

سیصدو شصت وپنج حسرت را همچنان میکشم بدنبالم

استاد ما همچنان درس پست میدیم این پستمو به عشق حمید باقرلویی که پاکارم بود مینویسم حتما بخونش

باعث افتخارمه...نوشتی خبرم کن

نوح رو بسپار به افسانه ها رفیق
خودت بلند شو..کشتی ات رو بساز..یار ات را جسته و ناجسته بنشان کنارت(حتی در خیال)..بران تا سرزمین خورشید...ما را به افسانه های راست و دروغ چه کار؟...ما خودمان افسانه ایم....زمانی ما را لالایی پیش از خواب بچه هایشان خواهند کرد ...بگذار قصه های شیرینی باشیم.
(آیکون: چانه ی لرزان و رنگ پریده یک دختر بیست و شش ساله که منتظر است عنقریب مهر"خوش خیال" بودن بخورد روی پرونده اش!)

قشنگ بود...خیلی قشنگ بود...ولی...خوش خیالانه بود (آیکون "تایید ضمنی!")...

گارسیا 1390/07/16 ساعت 18:51 http://draft77.com

هممون پر ازا ین حسرت هاییم
نمیدونم چرا انقد حسرت داربم حتی در حد مداد رنگی.

در مورد انالیز تعداد پست ها باید بگم حمید خب اولش ذوق و شور و شوق داشتن بچه ها. هنوز هم دارن. پس واسه کم شدن تعداد پست اه نباید نگران بود. شاید حتی کمتر بشه. یه وبلاگ یه سال زمان میبره تا به یه ثبات برسه
از نظر محتوا. آپ شدن و چیزای دیگه...چه برسه به اینجا که یه وبلاگ گروهیه با سلیقه های مختلف.

بالا پایین شدنهای قبل از رسیدن به ثبات...
نمیدونم...ممکنه هم همین باشه...باید منتظر شد و دید...

فرشته 1390/07/16 ساعت 19:23 http://surusha.blogfa.com

چه خوب حسش کردم حمید...چون نقاشی میکشیدم...
حسرت یه جعبه مداد رنگی ۳۶ تایی لیرا به دلم موند و هیچ وقت روم نشد به بابام بگم برام بخره...

میدونم کار بدیه...اما الان دلم نمیاد اگه پسرکم چیزی میخواد براش نخرم...نمیخوام حسرت به دل بمونه...

بین خودمون باشه..هنوزم گاهی میرم شهر کتاب و یکی یکی مداد رنگیای فابر کاستل میخرم...داره زیاد میشه تعدادش...اما اون جعبه فلزی لعنتی......

نه...به نظر من که اصلا کار بدی نیست...
اگه منم بچه ای داشتم حتما همین کارو میکردم...

علیرضا 1390/07/16 ساعت 19:32

عنوانش غیر قابل توصیفه !
محشر ولی !


در مورد افت وبلاگ هم خب یه همچین روزی قابل پیش بینی بود ...
طبیعی هم هست ... (هم بخاطر فروکش کردن شور و شوق اولیه و هم این نکته که چند صباحی هست کلا وبلاگ نویسی از رونق افتاده و تو یه ماه گذشته هم به نظرم به اوج خودش رسیده ...)
هم از جانب نویسنده ها ...
هم متعاقبا از طرف مخاطبان ...

مهم اینه ... از اینجا به بعد چطوری وبلاگو رو پا نگه داریم ...

پیشنهاد من همون اضافه کردن نویسندست ... ولی در این مورد به نظرم باید هماهنگ باشیم !

- "ولی" چی؟...
- میشه خیلی کارای دیگه هم کرد...مثل ایجاد بخشی برای پستهای مستقل اما مرتبط با هم...مثل طرحها و داستانکهایی با موضوع ثابت که هرکس از زاویه خودش بنویسه...یا بخشهای طنز دنباله دار...یا کارایی مثل این...ولی هیچکدوم اندازه اضافه شدن نویسنده های جدید در کوتاه مدت تاثیرگذار نخواهد بود...که البته اینم همونطور که خودت گفتی نیاز به یه هماهنگی مناسب داره و خیلی چیزا در اون باید درنظر گرفته بشه...

فرشته 1390/07/16 ساعت 22:12 http://surusha.blogfa.com

یادم رفت بگم...

عنوانت پر از حسرت بود...

رنگین کمان خانوم.....
خیلی خوب این پستت رو یادمه حمید....شاید چون نیم ساعت باهاش گریه کردم...واسه حسرت اون بچه ای که انگشت اشاره ش خجالت کشیده به بابا بگه "اون"....
آخ حمید...همه مون پریم از این تجربه ها...از این تجربه های هزار رنگ که فقط سیاهیاش یادمون میمونه...نبودنا....کم بودنا....
این خجالت کشیدن انگشت اشاره رو خوب درک میکنم....خیلی خوب...انگشت اشارهٔ منم خیلی وقتا از بابا که نه، از مامان خجالت کشید و نگفت اون...همه ش هم واسه این بود که بابایی کنارم نبود تا به رسم دختربچه ها خودم رو واسه ش لوس کنم و بگم "از اینا واسه م میخری؟"
گذشت اون دوران...سخت و آسون گذشت....حتی دیگه یادش هم نمیکردم...تا الان...تا الان که همه ش زنده شد باز...

گذشته؟...واقعا گذشته؟...
گاهی شک میکنم...گاهی حس میکنم هنوز توو گذشته ام...

"باید یه فکری به حال اینروزام کنم...زود چشمام پر میشه..."
بذار پر شه حمید....خودم هم چند وقته شاکی شدم از چشمام....از این گلوی لامصب که سریع ورم میکنه و بغض گیر میکنه توش و بعد چشمام....چشمام آروم آروم میباره بدون اینکه کسی بفهمه.......
بذار بباره چشمات...بذار اونقدر بباره تا سیل ببره همهٔ حسرتایی که تو زمین خشکمون کاشتن برامون....باید بباریم...نباریم چه کنیم؟
الهی که از ریشه بخشکه علف هرز تموم حسرتهات...

گریه آرومم نمیکنه...شاید عجب به نظر بیاد ولی بیشتر عصبیم میکنه...
گریه که میکنم حالم بد میشه...
اَه...ولش کن...آخه اینم شد موضوع حرف زدن؟...

آوا 1390/07/17 ساعت 02:01

مردی که هیچ وقت به خونش نمیرسه
و حسرت هایی که گاهی نرسیدن
و نداشتنشان زیباتر است تااین
که بدستمان برسد وقتی که
دیگر انگیزه ای برای رنگ
کردن آرزوهای بیرنگ
شده ء‌ ما باقی
نمانده باشد
یاحق...

مریم 1390/07/17 ساعت 07:22 http://mazhomoozh.blogfa.com

یاد بعضی کارای این چنینی خودم افتادم. گذشتن به خاطر خجالت، شرم و ....

سلام
اجرای زنده ی داستانک شما را قبلا دیدم...
دو هزار و سیصد ریال ...
حتی سر برج هم در جیب بابا آنقدرنبود...
آنروزبامداد رنگی ۲۴ رنگ زیبا،پشت ویترین ...
نگاه دزدیده من و دست خالی بابا ...
هر دو خجالت کشیدیم!
وتیتر که محشر بود .

با عنوان بندی و دسنه بندی کردن مخالفم..یا کارهای دنباله دار..با هر گونه خط کشی و مرز بندی ای که محدود کنه نویسنده ها رو مخالفم..مگر به تشخیص خودشون باشه ..مثل "ترانک" های آرشمیرزا یا همان "جا خالی" های خودت
مینیمال همینطوری به خاطر کوتاه بودن دچار جرح و قمع میشود چه رسد به اینکه بخواهیم از لحاظ محتوا هم محدودش کنیم..

- خب این دیگه سلیقه اییه...
بنظر من دسته بندی کردن اگه درست و اصولی باشه و توش افراط نشه نه تنها نویسنده هارو محدود نمیکنه بلکه باعث ایجاد سوژه در ذهن اونا هم میشه...مضاف بر اینکه وبلاگ رو هم منظمتر میکنه...
- "جرح و قمع"!؟...جدیدا چقدر سخت حرف میزنی! بابا یجوری بگو ما هم بفهمیم! (آیکون "بیسوات بالفطره!")...

به نظرم در مورد افت وبلاگ یه چیزی رو در نظر نگرفتید..یه نکته ی خیلی مهم رو...
روزهای اول مدام در وبلاگ های مختلف لینک داده میشد به این وبلاگ..از جمله در وبلاگ های پرطرفدار مثل وبلاگ جناب باقرلو..وبلاگ خودتان ..و وبلاگ خیلی از نویسنده ها و دوستان..و خوب مسلما بازدیدها فوق العاده زیاد بود..اگر ما بی سرو صدا آغاز به کار میکردیم و کسی حضورمون رو اطلاع رسانی نمیکرد الان به این نتیجه میرسیدیم که بازدیدها به جای افت, سیر آرام و صعودی ای داره....وگرنه بلازدید های انبوه روزهای اول نه به خاطر کیفیت وبلاگ بلکه فقط به خاطر لینکهای بیشماری بود که در جاهای مختلف به این وبلاگ داده بودند...به نظرم به جای دلنگرانی به خاطر افت خواننده فقط و فقط به خوب نوشتن و دعوت از نویسنده های جدید فکر کنیم کافی است.بگذارید همه چیز به
آرامی پیش برود..نباید دغدغه ی بازدید منجر به ایجاد یک فضای تصنعی شود..مثل میزبانی که به جای لذت بردن از مهمانی مدام هول و ولای این را داشته باشد که مهمان کدبانوگری اش را قبول دارد یا نه..که در این حالت اساسا خود نفس مهمانی زیر سوال میرود.

نکته خیلی خوبی بود...
آره همینطوره...آدم اگه فحش هم نوشته باشه چهار نفر مثل محسن و کیامهر لینک بدن رکورد بازدیدهاش زده میشه!...
با این که "نباید دغدغه بازدید منجر به ایجاد یک فضای تصنعی بشه" و مثالی که زدی هم موافقم...قبل از هرچیز باید لذت بردن خودمون مهم باشه...ممنون از تذکر بجایی که دادی

در کامنت بالا.. خط ششم..بلازدید=بازدید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد