مثل نوشتن این پست...مثل خوندن این پست...

قطعا حالا از زندگیمون راضی تر بودیم

اگه قبل از انجام هرکاری 

این سوال رو از خودمون پرسیده بودیم که 

"واقعا برای چی دارم اینکار رو انجام میدم؟"

نظرات 21 + ارسال نظر



چقد خووب گفتی!


تامل(!)برانگیزه!

عاطی 1390/07/18 ساعت 22:12


اول می شویم!

مثل گذاشتن کامنت!!!

نه حمید....گاهی باید یله بود..رها بود...مدام سبک سنگین کردن آدمو داغون میکنه....همه ی زندگی حساب کتاب کردنی نیست
تو تصمیم های مهم آره..حق با توئه
ولی واسه" هر کاری" نه!!!

البته این نظر منه!

خب این هم تصمیم مهمیه دیگه...مگه غیر از اینه که زندگی ما جمعی از همین خورده تایمهاییه که برای کارهای ثابت روزانه مون میذاریم؟...
همین تیتر (که واقعا تصادفا به ذهنم رسید و منظور خاصی هم نداشتم) رو مثال میزنم...از خودم هم مثال میزنم...الان دو سال و نیمه که وبلاگ مینویسم و وبلاگ میخونم...یعنی حدودا ۹۰۰ روز...هر روز هم بطور متوسط حداقل روزی ۶ ساعت از وقتم برای این کار صرف شده...اگه بخوایم تایمی که برای اینکار گذاشتم رو حساب کنیم میشه ۵۴۰۰=۹۰۰*۶ ...یعنی پنج هزار و چهارصد ساعت...اغراق نیست اگه بگم قسمت زیادی از این پنج هزار و چهارصد ساعت صرف نوشتن یا خوندن پستهایی شده که الان فکر میکنم اگه نمینوشتم یا نمیخوندم هم چیزی رو از دست نمیدادم...
البته این فقط یه مثال بود...برای من این بوده...برای یکی دیگه میتونه این روزی چند ساعت وقتی باشه که برای آرایش کردن صرف کرده...یا چندصد ساعتی باشه که صرف دیدن اخبار تلویزیون کرده...یا اصلا کار ظاهرا مفیدتری بوده باشه...مثل خوندن درسهای دانشگاه...یا یاد گرفتن یه زبان خارجی...یا حتی تحقیق در زمینه ای که به کشف مهمی رسیده...و ممکنه هم برعکس...حتی کاملا عذاب آور بوده باشه...مثل فکر کردن به گذشته ای که رفته و دیگه اهمیتی هم نداره که درباره اش چی فکر کنیم...
حرفم پشیمون بودن یا پیشمون نبودن نبود...اصلا شاید در این مثال اولی که زدم اگه وبلاگ نبود خود من به اینجا نمیرسیدم که الان دو سال و نیم از بهار هشتاد و هشت گذشته باشه...شاید اگه فکرامو اینجا خالی نمیکردم و وقتم خالی میموند در ادامه فکرهای عجیب و غریبم تا حالا صدباره کلک خودمو کنده بودم...ولی همونطور که گفتم حرف من این نبود....حرف من این بود که:

قطعا حالا از زندگیمون راضی تر بودیم
اگه قبل از انجام هرکاری
این سوال رو از خودمون پرسیده بودیم که
"واقعا برای چی دارم اینکار رو انجام میدم؟"

این سوال بسیار مهمی است که به نظر به موقع پرسیده شد ( حداقل در باره نوشتن و اینده نوشتن در این وبلاگ...

فرشته 1390/07/18 ساعت 23:12 http://surusha.blogfa.com

اینجوری شاید خیلی از لذتهای زندگیمونو کشف نمیکردیم...

با اجازه ارجاعتون میدم به جواب طولانی ای که در بالا به کامنت تیراژه دادم

میدونی قانونمند بودن وپرسیدن مدام این سوال زندگی رو واسه آدم زهر مار میکنه!!!!تو این یه مورد تجربه من بالاست چون همیشه از خودم بازجویی میکنم که فلان کارم به چه علته و آخرش چی میشه...ولی همیشه گند میزنم حمید نمیدونم چرا...شاید بهتره بعضی مواقع بی خیال بود شاید اینجوری کارا بهتر پیش بره...

با اجازه ارجاعتون میدم به جواب طولانی ای که در بالا به کامنت تیراژه دادم

اگه اینجور بخوام حساب کنم ۹۰درصد زندگی من اشتباه بوده...شاید توراست بگی...

دست به هر کاری زدم بی هیچ دلیل منطقی. فقط فکر کردم شاید با انجام این کار چیزی تغییر کنه ... حالا می فهمم آرامش پشت سکون بود

آرامش از راه سکون...
چه ایده غریبیه...تا حالا بهش فکر نکرده بودم...
جدا همین یه جمله میتونه یه سبک زندگی باشه...

و دقیقا من با همین حرفت مشکل دارم حمید
همین حساب کتاب کردن هاست که آدمو به وادی جنون میبره
تو الان به این پرسش و جواب ها رسیدی
من 10 سال پیش...سالهایی که تعداد کتاب هایی که در یک ماه میخوندم با کل کتابایی که تو دوسال اخیر خوندم برابری میکرد...ولی حالا که به این ده سال نگاه میکنم پشیمونم..از زندگیم..از زندگی خیر سرم حساب کتابانه ای که واسه خودم ساختم...البته..قبول دارم که حساب کتاب داریم تا حساب کتاب...آدم داریم تا آدم..
من افراط کردم...و حالا به این رسیدم که لزوما نباید همه چیز سنجیده باشه...میشه یه ساعتهایی دیوانه باشی..واسه خودٍخودت باشی...خطر کنی...ریسک کنی...بی مهابا تن بسپری به جریان سیال روزمره..ولی حرفمو بگیر..گفتم یه ساعتهایی...نه همیشه...یه جاهایی...نه همه جا...
ما فقط یه بار زندگی میکنیم..و همین یه بارش هم معلوم نیست همین فردا تموم میشه یا یه ماه دیگه یا 10 سال دیگه....خوب نیست مثل تماشاگری باشم که مدام درگیر دکوپاژ و میزانسن فیلمه....یه جاهایی فقط باید تماشا کرد...گریه کرد با صحنه های هندی...قه قهه زد با قسمتهای کمدی...بدون اینکه به پایان بندی فکر کنیم..بدون اینکه دغدغه ی افتادن سایه ی بوم من رو دیوار پشت سر بازیگر نقش اصلی رو داشته باشیم...
باید قسمت بندی کرد زندگی رو...یه جاهایی عقل و دور اندیشی و فلسفه و اینها...یه جاهایی هم دیوانگی محض....یه جاهایی شنا در عمق دومتری ..یه جاهایی هم کله معلق زدن در نیم متری..فقط قبلش باید عمق رو سنجید...که شیرجه نریم تو نیم متری..که کله پا نشیم تو دومتری...

خب منم همینو میگم دیگه...اون مثالهارو زدم که بگم بهتره معیارمون برای انجام دادن یا انجام ندادن هر کاری فقط میزان لذتبخش بودنش باشه...سوای مفید بودنش...سوای مضر بودنش...سوای فرداش...و لحظه بعد از انجامش...
البته همونطور که خودت هم گفتی "قبلش باید عمق رو سنجید"...چون طرز فکری که میگم و میگی خطر هم داره...مثلا یه عمر وقتتو صرف نوشتن شعر و داستان میکنی و آخرش سر چهار پنج میلیون خرج عملت لنگ میمونی چون در تمام این مدت انقدر قاطی لذت لحظه نوشتن شدی که فکر پیشرفت در زمینه های مالی رو نکردی...یا مثلا با یکی میخوابی چون اون لحظه برات لذت داره ولی بعدش برات شری میشه که تا آخر عمر ولت نمیکنه...و خیلی مثالهای دیگه...

بحثش طولانیه...بحث راه زندگی کردنه...چیزی که تصمیمش در همین لحظه میتونه زندگیت رو تا آخر عمر عوض کنه...میتونه جرقه یه شک زندگیتو زر و رو کنه...این بحث توو دو تا کامنت و جواب کامنت نمیگنجه...توو صد تا هم نمیگنجه...اول باید تکلیفمونو با خودمون روشن کنیم...

سکون؟
یه سبک واسه زندگی؟
با مردن چه فرقی داره این سبک؟
با گندیدن در مرداب؟
با مرگ تدریجی؟
نه..نه..قبول ندارم..
ولی خب..هرکسی نظری داره!

آره...هرکسی نظری داره!...
و اگه راستشو بخوای این نظر مرضیه خیلی فکریم کرده...
واقعا در شرایطی که هستم بینهایت وسوسه کننده اس!...

نیما 1390/07/19 ساعت 00:36

شاید یه وقتهایی اصلن به نتیجه ی کاری که میکنی و عواقبش اطمینان و آگاهی کامل نداشته باشی اما بازم خودتو ملزم میدونی که انجام بدی !

اینم زاویه نگاه جالبیه برای منظم کردن این بحث...
تجربه اش کردم و عمیقا باور دارم...
مرسی که یادم انداختی...

آره حمید
این بحث خیلی مفصله
تو کامنت و جواب ها نمیگنجه
تو پست هم نمیگنجه
تو غزل های "خیام" و "عطار" و زندگینامه ی "اینگماربرگمان" هم نمیگنجه
تو "زندگی جای دیگریست" کوندرا هم نمیگنجه
نمیدونم کجا باید حرف زد..کجا باید نوشت...کجا باید خوند...نمیدونم...شاید من ترجیح میدم این روزها جیره خوار سهراب باشم که میگه "کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم"...و بی خیال "کارما" و هاله ی خاکستری پیرامونم باشم...
ولی...شرایط بی تاثیر نیست تو این که خوابیدنت با یه نفر یه روز بشه فاجعه....که دغدغه ی نان روحت رو آجر کنه..فکر میکنی تو این تایم های بلاگ نویسی و بلاگ خوانی بیزینس من میشدی بهتر بود؟..اصلا میشد که بشی؟...همین تایم های پرٍت تو رو از زندگیت..از بهتر شدنت وا داشته؟...همینه که میگم تفکیک...نه افراط..نه تفریط...گاهی عقل..گاهی دیوانگی...و اینکه تشخیص کجا عقل و کجا دیوانگی هیچ منافاتی نداره با اصل موضوع...تصمیم بگیر برای دیوانگی..تصمیم بگیریم واسه عاقلی....و اینه تفاوت انسان ها..همین تشخیص ها..
مدام یاد پست 16 مهر گارسیا تو این وبلاگ میوفتم..خیلی از این باختنها..خیلی از این حساب کتاب کردنها..خیلی از این فجایع زاییده ی شرایطند... واسه اینه که میگم آدم داریم تا ادم...حساب کتاب داریم تا حساب کتاب کردن

- آره..."کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم"...ولی خب اینی که سهراب میگه هم یه فلسفه اس دیگه...یه پیش زمینه دلی و ذهنی میخواد...برای اینکه این طرز فکر به کارمون بیاد باید قبلش به اونجایی رسیده باشیم که زندگی رو دوست داشته باشیم..."صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم"...خلاصه که برخلاف ظاهر آسونش اینم کار سختیه!...
- بیزینس من!؟...شک نکن که نمیشدم!...اون فقط یه مثال بود تیراژه جان...اصلا منظورم خودم نبود...منظورم این بود که اگه فقط به لذت اون لحظه خودمون فکر کنیم ممکنه روزی برسه حساب کتابای زندگی واقعی که در بیرون از ذهن ما جریان داره بد بذاره تو کاسه مون! همین!...
- ربط اون پست گارسیا با بحثمون رو نفهمیدم...

نیما 1390/07/19 ساعت 00:58

خواهش میشه جمید جان ...
خودم هم درگیرم

خیلیا . اولیش خودم . میان این پست رو میخونن میرن تو فکر و افسوس و میان مینویسن واقعن ! راس میگی ! ولی نیم ساعت باز پستت تو ذهنشون واسه همیشه فراموش میشه و دست به همون کارایی میزنن که با خوندنه پست تو واسه چند ثانیه تصمیم گرفتن قبلش بهشون فک کنن . ولی نمیکنن . آدمه دیگه . . . خرِ ! ! بلا نسبت همه ی دوستان البته :-)

آره! متاسفانه دقیقا همینطوره!...نمونه اش خود بنده که علی رغم تصمیم قاطعی که دیشب گرفته بودم از صبح تا حالا قبل از انجام هیچ کاری این سوال رو از خودم نپرسیدم!

آرشمیرزا 1390/07/19 ساعت 01:32

باید پارو نزد واداد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بردت هرجا دلش خواست
به هر جا برد ....بدون ساحل همونجاست

توصیه ی خوبیه حمید جان ولی من هیچوقت انجامش ندادن
ینی نخواستم .....۴۰ سالش اینجوری گذشته ...این چن سال ِ باقیمونده ش هم میگذره
ولی تو اگه تونستی انجامش بده/
...

اینی که نوشتم حاصل یه فکر لحظه ای دیشبم بود...بعید میدونم خودمم بتونم انجامش بدم...یعنی راستشو بخوای اینروزا ضعیفتر از اونم که بتونم تصمیمی به بزرگی تغییر شیوه زندگیم داشته باشم...

ببخشید مدیریت وبلاگ مشکل پیدا کرده که برای من باز نمیشه یا رمز ها ریجستری شده یا چی؟
وسط جواب دادن به کامنها نمیدونم چرا یهو ارور داد و بعدش هم که کلا هر کاری میکنم باز نمیشه!

الان که دارم جواب میدم و مشکلی نداره! ۹ ساعت پیش رو نمیدونم! (آیکون "سرعت عمل در پاسخگویی!" + آیکون "اورژانس تهران!")...

حمید اما من یکم با جمله آخرت مخالفم . این خیلی خوبه که آدم بدونه قبل از انجام هرکاری ، هدفش از اونکار چیه . اما نکته ای که هست اینه که ما در لحظه ای که داریم کاری رو انجام میدیم ، فکر میکنیم بهترین کار ممکن توی اون زمانه و این کافیه به نظرم .
این کافیه که : در جای درست بشیم و کار درست انجام بدیم

حالا یکی کار درست اون لحظ اش رو چت کردن میدونه و یکی فرانسه یاد گرفتن ! از نظر من مهم رضایت اون لحظه است .

حرفمو نگرفتی...منظورم این بود که خیلی وقتا اگه فکر کنیم حتی در اون لحظه هم اون کاری که داریم میکنیم "کار درست" نیست...
اگه حوصله اش رو داری جوابی که به کامنت اول تیراژه دادم رو بخون...

آوا 1390/07/19 ساعت 15:27

دقیقا اگه این سوالو خیلیا از خودشون میکردن
خیلی چیزا درستتر میشد..من همه ءکامنت
بچه هاوسوالو جوابهارو خوندم فقط: دیشب
کسی پیش من بود که دقیقا ۱۵سال از
زندگیشو پای عشقش گذاشته بود.اینی
که میگم عشق واقعا عشق بودا.نه به
فکر رسیدن بهم بودن نه هوس نه....
الانم هر کدوم جدا زندگیاشون خوبه
دیشب به من میگفت:کاش اونوقتا
یک کم فقط یک کم فکر میکردم
که این کار..این همه وقت اینهمه
انرژی واسه چیه!که آخرش چی
بشه!که بکجا برسیم!!که اصلا
انرژی ای واسه خودموخودش
می مونه!!!!! من اصلا حتی
توتخیلم نمیگنجیدکه این آدم
بااون همه چیزای قشنگ و
مثبت ِ تواون رابطه یروزبمن
اینارو بگه.واسه من خیلی
حرف بود......اونم از زبون
کسی که صددرصد ایمان
داشت به عملش...ولی
متاسفانه بیشتر ماهاتا
توش نریم و خیییییلی
چیزا رو تجربه نکنیم
واسمون مقبوووووول
نمی افتدکه نمیافتد
حتی اگه بارها این
جمله و جملات ِ
مشابهو باخودمون
مرورکرده باشیم
یاحق...

این شاهد عینی که آوردی خیییییلی خوب بود!...یعنی تجربه آدمایی مثل این آشنای شما میگه عادتهای کوچیک روزمره که سهله حتی جلوی عشق (که به عقیده اکثر آدما دیگه تهش محسوب میشه!) هم میشه این سوال رو پرسید...

جوابت رو خوندم ، گرفتم منظورت رو ...

مریم 1390/07/19 ساعت 21:51 http://mazhomoozh.blogfa.com

این پست کمی برای چنین وبلاگی نامانوس بود.
این صرفا نظر شخصیمه.

کیوان اصغرپور 1390/07/23 ساعت 22:42

به نظرم این اساسی ترین سوال ممکنه اس، البته پرسیدن اینکه "واقعا برای چی دارم این حرف رو میزنم؟" یا "واقعا برای چی دارم این تصمیم رو میگیرم؟" هم از اقسام همین عبارته که اونا هم خیلی مهمن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد