با خوندن این پستت ، وسوسه میشم که برم و دوباره وبلاگت رو زیر و رو کنم.
پستات جون میده که توو یه روز برفی که کنار شومینه نشستی و فنجون قهوه دستته و داری به دونه های ریز برف بیرون پنجره نگاه میکنی ، یکی که خیلی دوسش داری ، با اون صدای گرم و قشنگش ، این پستای زیبا رو واست بخونه.
جددن که خیل قشنگ می نویسی. در مقابل این نوشته های بسیار زیبا ، سر تعظیم فرود میارم.
یکی نیست این وسط به ما بگه چه بلایی سرجوگیریات و بابک اومده؟ بابا مردیم از نگرانی! کامنت دونی خودش که بسته است این نوشته های زندون و زندونی و اینا یعنی چی؟
تصویر تلخ و قشنگیه...
با خوندن این پستت ، وسوسه میشم که برم و دوباره وبلاگت رو زیر و رو کنم.
پستات جون میده که توو یه روز برفی که کنار شومینه نشستی و فنجون قهوه دستته و داری به دونه های ریز برف بیرون پنجره نگاه میکنی ، یکی که خیلی دوسش داری ، با اون صدای گرم و قشنگش ، این پستای زیبا رو واست بخونه.
جددن که خیل قشنگ می نویسی.
در مقابل این نوشته های بسیار زیبا ، سر تعظیم فرود میارم.
یکی نیست این وسط به ما بگه چه بلایی سرجوگیریات و بابک اومده؟ بابا مردیم از نگرانی! کامنت دونی خودش که بسته است این نوشته های زندون و زندونی و اینا یعنی چی؟
سلام دوست...
غوغایی به پاست از نوشتن هاتان. قلم تان سبز...
گلوله های
برفی
ولی دارند
حرفهایی از جنس زندگی!!
با آلن موافقم!
گلوله ای را
به یاد ندارم که به نیت پوست نازک آزادی
شلیک شده باشد و سرانجام
به قصد شقیقه ی دژخیم ...
کمانه نکرده باشد !
ما قبلا مرده ایم !
اوهوم
خیلی خیلی قبل تر !