تا آزادی نفس نکشیدیم

سال ۸۸ یکروز وسط شلوغی ها با یکی از بچه ها منتظر ماشین بودیم . هیچ تاکسی و سواری سمت انقلاب و آزادی نمی رفت . تا اینکه یک ماشین شاسی بلند مشکی ترمز زد و سوارمان کرد . توی راه من و رفیقم هرچه از دهنمان در می آمد بد و بیراه گفتیم به ... 

پلیس یک قسمتی از راه را بسته بود و به ماشین ها اجازه عبور نمی داد . راننده دست کرد توی جیبش و کارتی به آنها نشان داد که همه به او احترام نظامی دادند و راه را باز کردند . 

من و رفیقم شا...یدیم به خودمان . تا آزادی دیگه نه حرف زدیم نه نفس کشیدیم .