هزار سال گذشته انگار
از شبی که آسمانش از نور فشفشه ها روشن
و از صدای ترقه ها پر بود
و من چشم و گوش بسته در گوشه حیاط
دختر چادر بسر ترانه فرهاد را که برای قاشق زنی آمده بود
می بوسیدم ...