به یک اشاره

پیش از آن که بگویی خداحافظ 

 

                                            رفته ام.. 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
پونه 1391/04/09 ساعت 00:38 http://jojobijor.blogsky.com

تنها یک اشاره کافیست...

عارفه 1391/04/09 ساعت 00:48

آدم های ترسو این جوری اند
از ترس غرورشون جا میزنند
تا اخر بازی نمی مونند

تمام میشوم شبی ، فقط به من اشاره کن ...

پروین 1391/04/09 ساعت 07:42

احساس بدی است قَدرت را ندانند. بخصوص اگر خودت خوب بدانی که صاحب قدری.

یارای ایستادن نیست...

میلاد 1391/04/09 ساعت 09:52

عجب کامنتی گذاشته عارفه

ولی خداییش این تو ذهن منم چرخید اما جرات نکردم بگم

ماشالله به عارفه با این شجاعت

نزنی تیراژه ها ولی راست میگم خیلی شجاع

میلاد 1391/04/09 ساعت 09:53

راستش داشتم از مینیمالت لذت میبردم که کامنت عارفه رو دیدم، نگی باز تو اومدی گیر بدیا

میلاد
کامنت عارفه خیلی خوب بود
اما
منظور من وقتیست که بازی تمام شده
وقتی که به آخر رسیده است و گرچه هنوز شور و شوق داری که دست بعدی را بازی کنی
اما همبازی ات دارد میگوید "تمام...به آخر رسیدیم.."
اینجا همانجاست که باید صندلی ات را بدهی کنار...
تعظیم کوچکی کنی و میز را ترک کنی..

همه ی رفتن ها از سر ترس نیست
اتفاقا وقتی که ماندن جایز نیست
دل کندن و رفتن عین شجاعت است...خود شجاعت است..

ضمنا
میلاد
وقتی کسی حرفی برای گفتن دارد برای مطرح کردنش چه نیازی به شجاعت است؟
حرفی دارید ؟..خب خیلی راحت میتونید کامنت بگذارید
جرئت کردن و اینها را متوجه نمیشوم یعنی چه

میلاد 1391/04/09 ساعت 19:45

بابا من شوخی کردم، ندیدی اون لبخند

من که جدی نگفتم

خدایا من افقی رو عقل درست و حسابی عطا کن که این خواهر تیراژه از دست من راحت شه

میلاد 1391/04/09 ساعت 19:54

چون من جدیدا مسئول یاداوری خاطراتم گفتم بازم خاطراتو برات زنده کنم

من در رفتم الان دمپایی میخوره تو سرم

منظورم از شجاعت این بود که عارفه چقدر شجاع در مقابل مینیمال تو کامنت گذاشته، و مثل اوندفعه من منتقد نداشته

اینم شوخی بودها ( کلا من امروز زیاد سرحال نیستم، صبح میگرن بعدازظهرم معده ام که ماشالله بالاخره افقی شدم و رفتیم درمانگاه و 4تا امپول خوشگل نوش جان کردیم، الانم منگ همون امپول هام، بخاطر همین شما به دل نگیر )

خدا بد نده میلاد خان
امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشی
من چیزی به دل نگرفتم رفیق.

جزیره 1391/04/09 ساعت 20:30

اوهوم. پایه ام...
فقط ایکاش طرف مقابل درک کنه چه همبازی ای رو از دست داده...ایکاش از این رفتنه دردش بیاد...ایکاش...

لایک شدید به کامنت تیراژه وقتی بازی تمام شد....ماندن میشود عین ترس

آوا 1391/04/10 ساعت 10:39

مــــــــــــــــا نیــــــــــــز هـــــــــم.
باکامنت عارفه بانو مخالفم وباکامنت
خودتیراژه راجع به کامنته صددرصد
موافقم.*همه ی رفتن ها از سر
ترس نیست اتفاقا وقتیکه ماندن
جایز نیست دل کندن و رفتن
عین شجاعت است.......خود
شجاعت است.. *وایسی که
اعصابت رنده بشه؟؟وایسی
که طوفانی بزنه توی دنیات
که با کوچکترین نسیم هم
شاخ و برگای شکنندت از
هم گسسته بشه؟؟خب
اینجاست که رفتن ها
به ریشه هادوباره جون
میده.که میذاره نفس
هات برگرده.....بازی
وقتی اونطرف بازی
همپای تو نیست
یا قانونای بازی رو
نمی دونه انگارکه
نیس...انگارداری
باخـــــودت بازی
میکنی...نهایتا
هم خودت رو
شکست می
دی...اوهوم
یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد