سینما پارادیزو -  جوزپه تورناتوره

 

 

 

 روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه شاهزاده خانم‌های قلمرو اش در آن‌جا بودند. یکی از نگهبانان به نام بستا، دختر سلطان را دید که قشنگ‌ترین دختر آن سرزمین بود و فوری عاشقش شد. اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش بر میاد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه و بهش گفت که نمی‌تونه بدون اون زندگی کنه. شاهزاده خانم که تحت تاثیر عمق احساس او قرار گرفته بود به سرباز گفت : «اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوان اتاق من منتظر بمونی، بعدش مال تو می‌شم.» و سرباز به آن‌جا رفت و ایستاد! یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز ... هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو می‌دید اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد. بارون بارید، باد اومد، برف بارید اما اون جم نخورد. پرنده‌ها روی سرش خرابکاری می‌کردن و زنبورها نیشش می‌زدن! پس از نود شب اون لاغر و رنگ‌پریده شده بود؛ از درد اشک می‌ریخت اما نمی‌تونست اونا رو پس بزنه. حتی دیگه نای اینو نداشت که بخوابه. شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا می‌کرد ... و درست در شب نود و نهم، سرباز از جاش بلند شد، صندلی‌شو برداشت و از اون‌جا رفت! 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
امیر 1391/04/26 ساعت 09:44 http://listel.blogsky.com/

ایول - کلی حال کردم - منم عاشق فیلمم

یادش بخیر، یه روزایی فک کنم توی یکی دو هفته چندین بار دیدم این فیلمو...
دوباره باید برم ببینمش

روشنک 1391/04/26 ساعت 11:45

اونوقت چرا؟
میشه شفاف سازی کنه برا من که فیلم رو ندیدم؟

جزیره 1391/04/26 ساعت 12:52

واقعن چرا؟

صوری 1391/04/26 ساعت 13:37 http://soorii.blogfa.com/

عه..... چرا رفت؟
حتی اگه خود فیلمم میدیدم انقدر شوک بهم وارد نمیشد!

جزیره 1391/04/26 ساعت 15:20

میای بگی چرا یا نه؟

بابک اسحاقی 1391/04/26 ساعت 15:31

بچه ها این داستان دیالوگ فیلمه
نه ماجرای فیلم
یکی از شخصیت ها داره واسه اون یکی داستان تعریف می کنه

و توضیح هم نمیده که چرا پسره رفت

من خودم برداشتم اینه که عشق یکطرفه فایده ای نداره و باید تموم بشه
اگر اون دختر ذره ای علاقه به اون سرباز داشت نمی تونست ببینه اون یک ثانیه از اون دردها و رنج ها رو تحمل کنه
و اجازه نمی داد ادامه اش بده

و پسر هم صرفا برای اینکه عشقش رو اثبات کنه و بگه نمی ترسه و دروغ نمیگه تا آخر پای حرفش وایساد
این برداشت من بود

علیرضا 1391/04/26 ساعت 15:39

خیلی وقت پیش دیدمش
تو برنامه ی سینما 1
که پنج شنبه ها دیر وقت پخش میشد
جدا که عالیه این فیلم

چه برداشت عالی ای از این دیالوگ داشتی کیامهر قدیس

منم اولش سه بار خوندم بعد اومدم کامنتدانی دیدم بچه ها هم گیجند..کاش تو سطر اول اشاره میکردی که "دیالوگ فلانی به فلانی: "... که خیال نکنیم خلاصه فیلم رو نوشتی!
مرسی کیامهر..عالی بود..مخصوصا برداشت شخصی خودت که به نظرم درست ترین و کاملترین استنباطیه که میشه از این داستان داشت

سمیرا 1391/04/26 ساعت 20:38

دقیقا منم بعد از خواندن میخواستم بگم:
برای کسی بمیر که برات تب کنه!
ولی من اگر جای سرباز بودم زودتر از 99 روز به این نتیجه میرسیدم
ولی هر وقت جلوی ضرر را بگیری منفعته!

میلاد 1391/04/26 ساعت 20:59

اما خوب گاهیم مثل فرهاد بودن بد نیست

جزیره 1391/04/26 ساعت 21:31

من با میلاد موافقم...
یه روزایی باید ادم ثابت کنه که پای همه ی سختیها ایست میکنه به خاطر فرد مورد نظرش، که اگه اینجوری نباشه پس چه فرقی بین معشوق ادم با افراد معمولیه دیگه ست؟؟؟؟
البته به نظرم نباید گذاشت به پایان اون موعد برسه عاشق، یعنی دخترخانومه داستان باید زودتر از اینا بهش ثابت میشد و اون هم قدمی برمیداشت در راه این عشق

من هم اول نتوانستم منطق این حرکت رو بفهمم. اما برداشتت خیلی عالی بود. آن ۹۹ روز هم به نظر من برای این طاقت آورد که شاهزاده خانم بداند جه گوهری از کفش رفت.
در ضمن،
میشه لطفا شما مسئولیت این کامنت رو به عهده بگیرید. من اسم ندارم و نمیتوانم قانونا مسئول کامنت و نظر خود باشم!

جزیره 1391/04/26 ساعت 23:01

آخیییییییییییییییییییییییییی چه هدرتون ناز شده.
تو رو خدا عوضش نکنین. بزارین یکم دیگه باشه

عجب سرباز پر روئی بوده ها!!! خوب بابا طرف شاهزاده بوده. (آیکون به جاده خاکی زدن)
روشنک جان یه کمی با دقت پست بخون عزیزم

علی 1391/04/27 ساعت 01:51 http://nemidanam.blogsky.com

به نظر من شاهزاده کار بدی نکرد ...
همینجوری کشکی که نمیشه عاشق شاهزاده شد ...
شاید خواسته امتحانش کنه ...

سنت کیامهر 1391/04/27 ساعت 08:29

فکر کنم بینوا امتحانشو پس داد

سلام دوستان
سینما پارادیزو....عالی بود .
همین...

منجوق 1391/04/27 ساعت 12:49

ولی فکر کنم نکته انحرافی داشته آخه اول گفته سرباز ایستاد اونوقت میگه شب ۹۹ صندلی اش رو برداشت رفت.

با بابک موافقم ...

عشق دو طرفه اش هم حماقت ِ چه برسه به یکطرفه اش ... دوست داشتن ارزشمندتر ِ چون تلفیقی از منطق و احساس ِ با مدیریت رفتاری درست و بجا . که در اون هیچکس به مرز حماقت نمیرسه .

کیوان اصغرپور 1391/05/08 ساعت 13:03

شاید برای نوشتن کامنتم دیر شده اما می نویسم شاید کسی دید و قضاوت کرد...
من مدتها داشتم رو این قضیه فکر می کردم

به نظرم شاید
اون به این فکر بود که این ۹۹ شب شاهزاده عاشقش بود و به عشقش فکر می کرد و ترس فردا که نکنه اشتباه کرده باشه و شاهزاده بعد از ۱۰۰ شب ژنجره رو باز نکنه باشه باعث شد بره...

نمی دونم شاید من اشتباه کنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد