تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره
مرغی از آغل همسایه مان دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
تخم آن مرغ را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
مرغ با قدقد و ناله از دست من افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
خاطره ی نیمرو و جوجه می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا مغازه ی کوچه ما مرغ دولتی نداشت ...
مرداد 91 !!
:))))))))))))))))))
عالی بوود:))))
محشر بود