داستان اسباب بازی ها

 

... 

.. 

 

- دایی؟
- جونم؟
-مامانم میگه خدا دعای ما بچه ها رو زود برآورده میکنه.راست میگه؟
- آره که راست میگه.مامانت هر چی میگه راسته.
-چرا دعای بچه ها رو زودتر از بزرگا برآورده میکنه؟
-چون شماها دلتون پاکه. گناه نمیکنین!
- خب شما هم گناه نکنین!
اینو که گفت موندم چی جوابشو بدم.بگم نمیشه؟ بگم دست خودمون نیست؟ بگم ... . رفتم تو فکر. وقتی جواب یه بچه رو نمیتونم بدم،خدا به دادم برسه واسه اون دنیا!
خودش سکوتو شکست و پرسید:
- یعنی اگه من الان دعا کنم خدا یه توپ چهل تیکه بهم بده،میده؟
- آره.حتما میده.
اینو که گفتم کلی خوشحال شد . بلند شد رفت توی اتاقش.فکر کنم رفت که دعا کنه.
میلاد پنج سالشه و فوق العاده باهوش و بازیگوشه.همه میگن به داییش رفته.خیلی دوسش دارم.تقریبا هر روز بهش سر میزنم.
اون روز وقتی از خونشون اومدم بیرون،تو خیابون چشمم افتاد به یه توپ چهل تیکه که پشت ویترین یه مغازه بود.یاد دعای میلاد افتادم.رفتم اون توپو خریدم و بردم گذاشتم پشت در خونشون.
به خونمون که رسیدم میلاد زنگ زد.خیلی خوشحال بود و تند تند حرف میزد:
- دایی خدا یه دونه توپ برام خریده.گذاشته بودش پشت در.خیلی خوشگله.کی میای خونمون بهت نشون بدم؟
- فردا میام میبینم.حواست به خودت باشه ها.خدا خیلی دوسِت داره.
- منم خیلی دوسش دارم.
- برو با توپت بازی کن.
-باشه.خدافظ.

فردای اون روز دوباره رفتم خونشون.از در که رفتم تو میلا دویید سمتم.دستمو گرفت و گفت:
- چشماتو ببند!
-واسه چی؟
- ببند. میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.
چشمامو بستم و منو با خودش برد سمت اتاقش.
- حالا باز کن.
باور کردنی نبود.اتاقش پر اسباب بازی بود.انقدر زیاد بود که هنوز وقت نکرده بود در کارتن همشونو باز کنه.
تا حالا تو زندگیم هیچ چیزی منو اینقدر متعجب نکرده بود.با چشمای از حدقه بیرون زده پرسیدم:
- میلاد اینا چیه؟
میلاد پرید وسط اسباب بازی هاش و با یه شور خاصی گفت:
-همشونو دعا کردم.همه رو خدا بهم داده!
تعجبم از قبل بیشتر شد.این بچه چی داره میگه؟ نمیشد باور کرد.با خنده پرسیدم:
- اینارم مثل توپه گذاشته بود پشت در؟
- نه. خدا تو آسموناس.خودش که نمیتونه بیاد اینارو بهم بده.
- پس چی؟
- اون به بابام پول داده بهش گفته اینا رو برام بخره.اونم خریده.این توپم حتما به یه نفر گفته که برام بخره بذاره پشت در!
داشتم شاخ در می اوردم.از اتاقش رفتم بیرونو خواهرمو صدا کردم.ازش پرسیدم:
- این اسباب بازی ها داستانش چیه؟
- باباش از یکی طلبکار بوده.یارو اسباب بازی فروشی داشته.پولشو نداشته بده، گفته هر چی میخوای اسباب بازی به جاش بردار.اونم اینا رو برداشته اورده!
...
..

 

+برداشت آزاد

نظرات 7 + ارسال نظر

سلام
عالی بود. خدا همیشه هوای دلای پاک رو داره. فقط حیف که دیگه دلمون مثل بچگی هامون پاک نیست....
دلم بچگی میخاد....

در عین کوچکی چه بزرگ بود
دنیای آن روزهایمان
...
..
.

خاک تو سر این بابای ترسو ، بی عرضه و در واقع خودخواه! حالا حالا سورپرایز داره واسه بچه ها!

عجب برداشت شاخی کردی
...
..
.

shadow 1391/08/18 ساعت 18:35 http://paradaise.blogfa.com

اینو تو وب خودت خونده بودم..

عالی بود و تاثیر گذار..!

فدات
...
..
.

پست تاثیر گذاری بود ...
مرسی

مرسی از شما که خوندین
...
..
.

خیلی حرف داشت برای گفتن...و البته فکر کردن...

پس بهش فکر کنین
...
..
.

گلنار 1391/08/19 ساعت 00:12

دل پاکی یکطرف ,شاید چون واضح و شفاف می دونست که چی می خواد و در واقع قصدش ساده و روشن بود.
یعنی این خواسته در درونش به قدری قوی بود که از کدوم راه در مقابلش بی معناست و از هر راهی میشد که به اون چیزی که می خواست برسه و رسید.

نکتۀ دیگه هم روش متفاوت دائی و بابا در دادن هدیه بود
که اون بستگی به طرز تشخیص هر کسی داره ,یکی فکر می کنه بهتره در این سن تخیل و رویا پردازی یک بچه باقی بمونه و فانتزی های ذهنیش رو از دست نده ,یکی هم دوست داره عینی تر برخورد کنه و نتیجش این بشه که بچه بگه خدا تو آسمون هاست و خودش نمی تونه بیاد و پول داده به بابام و غیره

بر سر این روش ها بحث هایی هست ,عده ای معتقدند نباید تخیل بچه رو خراب کرد با گفتن ,عده ای میگن:باید واقعیت موجود رو گفت ,این بحث ها سر جریان پاپانوئل در غرب زیاد مطرح شده که مثلآ به بچه گفته بودند پاپانوئل واقعی وجود نداره و باقی ماجرا که منجر به بحث دو گروه با دو دیدگاه متفاوت شد.

مرسی.

ممنون از دقت خوندنتون و تحلیلتون
...
..
.
فقط دائیه میدونسته میلاد دعا کرده ولی باباش نمیدونسته
پس نمیشه طرز هدیه دادنشون رو به این شکلی که شما گفتین مقایسه کرد

Pedix 1391/08/19 ساعت 01:04 http://Pedix.blogfa.com

این پست و خوب یادمه ...

عزیزی
...
..
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد