سال ۸۸ یکروز وسط شلوغی ها با یکی از بچه ها منتظر ماشین بودیم . هیچ تاکسی و سواری سمت انقلاب و آزادی نمی رفت . تا اینکه یک ماشین شاسی بلند مشکی ترمز زد و سوارمان کرد . توی راه من و رفیقم هرچه از دهنمان در می آمد بد و بیراه گفتیم به ...
پلیس یک قسمتی از راه را بسته بود و به ماشین ها اجازه عبور نمی داد . راننده دست کرد توی جیبش و کارتی به آنها نشان داد که همه به او احترام نظامی دادند و راه را باز کردند .
من و رفیقم شا...یدیم به خودمان . تا آزادی دیگه نه حرف زدیم نه نفس کشیدیم .
رفاقت اگر اعتباری بود آخر آخرش
یکروز می رفتی سیمکارتت را می کوبیدی توی صورت رفیقت
و می گفتی : نه دیگه ! دیگه شارژش نمی کنم .
دختر : چه خبرته ؟ تا دو بار بهت خندیدم پسر خاله شدی.
پسر : آخه راستشو بخوای من از کلاه قرمزی خوشم نمیاد.