تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از منزل همسایه
مشتی پسته را دزدیدم
مرد خانه پی من تند دوید
پوست پسته را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
آخرین پسته و سهم من افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
خاطره ی قیمت پسته می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا بساط عید ما
پسته نداشت ...
+در ادامه ی ورژن مرغی این پست !
+با اجازه از حمید مصدق / ورژن اصلی شعر / روحش شاد
عالی بود ...
kheyli ghashang bod.mamnon