دچار شدیم

آخر بازیست و ما دُچار شدیم
من 2
تو 4



پدر گرمای غم را سرد می کرد
پدر فریــــاد از نامــــــرد می کرد
پدر با نان گـــــرم آمــــــد ولیکن 
دوتا پهلوش خیلـی درد می کرد

.


قلم گوید به کاغذ : ناتوانی!
ولی من با زبان بی زبانی 
به رسم کودکیها می نویسم:
"فراموشم نکن تا می توانی"



.