در ادامه این پست :


حالا که نیستی

نامت را میگذارم "کابوس" ...

تا حداقل ، با این خیال خوش باشم که هر شب میبینمت !



اگـــرچه از وفـــــــــا دم می زدم من
ولیکن حــــرف مبهـــم می زدم من
سر ِ من خورد بر سنگــی که روزی
مدام آن را به سینه م می زدم من



.

به سلامتی همه خواهرا و مادرا مخصوصا عمه ها

نه یک دوش آب گرم 

نه یک ماساژور تایلندی 

نه یک پک عمیق سیگار 

نه مزمزه کردن لبه ترش و شور یک پیک تکیلا    

نه حتی خواب راحت چند ساعته 

و نه حتی یک سفر محشر چند روزه به بهترین ساحل دنیا 

 

 

گاهی وقتها هیچی اندازه یه فحش آبدار نمیتونه آدم رو انقدر سبک کنه .... 

 

  

 

  

 

لالایی مع الصلوات

 

تختم فقط یک سنگ کم دارد  

وقتی که دیگر به خوابم هم نمی آیی...

  

فال



هر وقت که قهوه می خورم ،

           در فنجانم پیرزنی به خرید می رود

   با زنبیل چرخ داری که هر روز،

                      خالی تر و سنگین تر می شود

  امروز دیدمش که می رفت و فقط

                     پایش را پشت سرش می کشید



نمــی خواهم خراباتی بگویم
و یا نــاخالص و قــاتــی بگویم 

بیاور پسته با یک پنج سـیری

هوس کردم کمی لاتی بگویم



.

دم به دم !

ریه های سیلی خورده ...

هوای این شهر روی نفس هایمان دست بلند میکند :

سمفونی صدای سرفه ها !!


خیــــابــــان ولیعــصــــــر و تو با من

دوتا روحی که جا شد توی یک تن 

قــطــــــار مـــرگ از تـجــــریش آمد

و مـــــا در ایــستـــگـــــاه ِ راه آهن



.

دانه های ریز حرف یکساله شد ...

مثل آن شبهای روشن سرخ کودکیهایمان که آسمان دل دل میکرد که برف ببارد...مثل همان شبهای سرد که یک بخاری نفتی تمام دنیایمان را گرم میکرد با ذوق از پنجره کوچه را نگاه میکردم و خدا خدا میکردیم تا دانه دانه برف ببارد...ببارد...آنقدر ببارد که فردا که چشم باز میکنیم کوچه سپید باشد...که کوچه آدم برفی باشد...تا دستکشهای بافتنی هفت سالگیمان را از صندوقچه بیرون بیاوریم و یک دل سیر برف بازی کنیم...تا دستهای چروکیده مامان بزرگ را در دستهای کوچکمان بگیریم و بیاوریمش لب پنجره که..."مامان بزرگ...ببین...عروس برون فرشته هاس...داره برف میاد"...

آری...درست مثل همان شبها...چشم دوخته ایم به این کوچه...و خدا خدا میکنیم تا فردا صبح که چشم باز میکنیم این کوچه سپید باشد از دانه...دانه...دانه های ریز حرف...


خدا خدای لب پنجره اش با ما...
هزار دانه برف سپیدش تقدیم شما...




این جملات اولین پست دانه های ریز حرف بود که درست یکسال پیش روز چهاردهم شهریور منتشر شد . توی یکسال گذشته این وبلاگ فراز و فرود زیادی داشته و روزهای خوش زیادی به خود دیده است . دوستانی مثل احسان پرسا - من و من - کورش تمدن - گارسیا - پدیکس - و اهورا که دیگر با این وبلاگ همکاری نمی کنند و دوستانی هم هستند که خیلی وقت است پست ننوشته اند . سالگرد تولد دانه های ریز حرف بهانه ای شد برای اینکه پای صحبت نویسندگان فعال این وبلاگ بنشینیم تا از نوشتن در دانه ها برایمان حرف بزنند ...


مصاحبه نویسندگان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...


چه بی مصرف شدم من؛ فایده م کو؟

و آن عشقی که می شد عایدم ؛ کو؟
دلـــــــــــم از دیــن و از دنیـــا گــرفتــــه 

"بــــزن تــــار " و صــــدای هــایده م کو؟


.