در ادامه این پست :
حالا که نیستی
نامت را میگذارم "کابوس" ...
تا حداقل ، با این خیال خوش باشم که هر شب میبینمت !
اگـــرچه از وفـــــــــا دم می زدم من
ولیکن حــــرف مبهـــم می زدم من
سر ِ من خورد بر سنگــی که روزی
مدام آن را به سینه م می زدم من
.
نه یک دوش آب گرم
نه یک ماساژور تایلندی
نه یک پک عمیق سیگار
نه مزمزه کردن لبه ترش و شور یک پیک تکیلا
نه حتی خواب راحت چند ساعته
و نه حتی یک سفر محشر چند روزه به بهترین ساحل دنیا
گاهی وقتها هیچی اندازه یه فحش آبدار نمیتونه آدم رو انقدر سبک کنه ....
هر وقت که قهوه می خورم ،
در فنجانم پیرزنی به خرید می رود
با زنبیل چرخ داری که هر روز،
خالی تر و سنگین تر می شود
امروز دیدمش که می رفت و فقط
پایش را پشت سرش می کشید
نمــی خواهم خراباتی بگویم
و یا نــاخالص و قــاتــی بگویم
بیاور پسته با یک پنج سـیری
هوس کردم کمی لاتی بگویم
.
خیــــابــــان ولیعــصــــــر و تو با من
دوتا روحی که جا شد توی یک تن
قــطــــــار مـــرگ از تـجــــریش آمد
و مـــــا در ایــستـــگـــــاه ِ راه آهن
.
آری...درست مثل همان شبها...چشم دوخته ایم به این کوچه...و خدا خدا میکنیم تا فردا صبح که چشم باز میکنیم این کوچه سپید باشد از دانه...دانه...دانه های ریز حرف...
ادامه مطلب ...